323

323


سلام دوستان. من دیروز دلیل کوتاه بودن پارت تو اینستاگرام گفتم. مرسی عزیزانی که درک میکنن 💜💜💜


۳۲۳

چرخیدم سمتشو گفتم 

- خوابی نیما 

خواب و بیدار نگاهم کرد

انگار دست خودش نبودو تازه به خودش اومده بود 

چرخید به پهلو و گفت

- بیا بغلم

رفتم بغلش سرمو گذاشتم رو بازوش

اونم بغلم کردو خوابیدیم دوباره 

من واقعا نگران بودم

نگران زندگیم که ظاهرش داشت خوب پیش میرفت.اما درونش متزلزل بود .

انگار مشکلات حل نشده و دلخوری های ریز تلنبار شده بودن 

صبح بیدار شدم نیما نبود

یه کاغذ رو بالشت بود که بیدار شدی زنگ بزن به مرکز مشاوره خودت برای هردومون نوبت بگیر 

معطل نکردم

چون واقعا نگران بودم.دست و رومو شستم و زنگ زدم

سرشون شلوغ بودو میگفت دو هفته دیگه

اما اصرار کردمو آشنایی دادم که قبلا میومدم و همیشه مشاوره میگرفتم قبول کردن برای فردا آخر ساعت کاری بهم نوبت بدن 

به نیما مسیج دادم و ساعت و تاریخ گفتم

نوشت خوبه و پیزی نگفت 

دل نگران نگار بودم

برای همین صبحانه امیسا رو که دادم به نگار زنگ زدم 

وقتی شنید ایرانم حسابی خوشحال شدو گفت عصر بعد از کار میاد پیشم 

خواستم به نیما بگم نگار داره میاد

اما بیخیال شدم 

نگار گفت حدود ۴ میاد

نیما زودتر از ۷ نمی اومد 

پس شاید همو نمیدیدن 

شایدم میگفتم با سعید می اومد و نگار گفته بود نمیخواد سعید ببینه .

در نهایتومن تصمیم گرفتم به نیما نگم

یه زنگ به مامانم زدم گفت فردا شب شام بریم اونجا و قبول کردم بعد مشاوره بریم اونجا 

زندگیم داشت باز روتین میشد

میترسیدم روتین بشه 

روزمرگی برا من افسردگی میاورد

دوباره باید کارو شروع میکردم 

خودمو با تمیز کردن خونه و غذا درست کردن یکم سر گرم کردم

امیسارد خوابوندم و منتظر نگار نشستم 

تو گوشسم تموم ناراحتی ها و دغدغه هامو که میخواستم به مشاور بگم یادداشت کردم 

نمیخواستم چیزی از قلم جا بمونه 

نگار بلاخره رسید 

وقتی درو براش باز کردم جا خوردم

انگار این نگارو نمیشناختم

لاغر شده بود شدید و ...

چشم هاش دیگه براق نبود

بی روح و خسته بود 

تا بغلش کردم بغضش شکست و گریه اش بلند شد 

از هم جدا شدیم

نگاهش کردم و گفتم

- چی شده نگار ... بگو چی شده ؟ 

لبخند تلخی زدو گفت

- هیچی از دلتنگی بود یکم دل نازک شدم برم دست و رومو بشورم

هنگ بودم 

رفتیم داخل.نگار دست و روش رو شست و اومد پیشم 

واقعا جا خورده بودم 

نگاهش کردمو گفتم

- چرا انقدر لاغر شدی 

بازم همون لبخند بی جون رو زد 

آروم و با تردید گفتم 

- کسی که نمرده؟ 

چند لحظه نگاهم کردو با بغض گفت

- جز خودم ... نه ...

Report Page