323
چشمامو بهم فشردم ودرست لحظه آخر صدای قدمایی رو که بهمون نزدیک میشد شنیدم
انگار حامد هم صدارو شنید که دستاش متوقف شدن
همین که خواستیم به خودمون بیایم و جمع و جور کنیم
یه دختر که تاحالا ندیده بودمش رسید بهمون
دست حامد هنوز بین پام بود و اگه بیرون میاورد خیلی ضایع میشد
حامد زودتر از من به خودش اومد
-...آوا بالاخره اومدی
قد متوسطی داشت موهای خرمایی که بالای سرش گوجه ای بسته بود
صورت گرد و پوست گندمی
چشم و ابروش شبیهه حامد بود
در کل خوشگل و تودل برو بود
آوا نمکی خندید و گفت
-...سلام ببخشید زودتر نیومدم
روبرومون ایستاده بود
منم بهش سلام کردم تووضعیت خوبی نبودیم
من کامل توبغل حامد بودم و دیدنمون تواین وضعیت یکم اذیتم میکرد
-...ببخشید بلند نمیشم پام خواب رفته
-...راحت باش عزیزم امشب تاصبح میام اتاقت چشمکی زدوادامه داد یکم غیبت کنیم
.
نشست روی تاب روبرویی
دختر خوش صحبتی بود
گرم ودوس داشتنی
روی تاب دراز کشید و دیگع به ما دید نداشت
حامد دوباره انگشتاشو بین پام حرکت داد
واقعا داشتم دیوونه میشدم
-...قابل تحمل ترین قسمت خونه باغ همینجاست بعضی اوقات میام چند ساعت اینجا میخوابم
حامد نرم دستشو بین پام حرکت میداد
مچ دستشو گرفتم که ثابت بمونه و بتونم جواب اوا رو بدم
+...آره...واقعا قشنگه
حامددستشو ازاد کرد و دوباره شروع کرد
نه اونقدر یواش بود که اه نکشم
نه انقدر تند بود که ارضا شم
فقط داغ و داغ تر میشدم
چشمام دیگع باز نمیشد
حامد دست برنمیداشت
اوا یهویی بلند شد
دوباره حامد ثابت موند
-...من میرم داخل شماام هروقت ازاین بغل عاشقونه خسته شدین بیاین پیشم
اوا رفت
دست حامدو برگردندم جایی که بود و گفتم
+....تمومش کن دارم دیوونه میشم