32+1

32+1


•|پارت پونزدهم|•
کنار تخت روی صندلی چوبی قهوه‌ای رنگ نشسته بود و خیره به حرکات پزشک نگاه میکرد، پزشکی که حالا معاینه‌ی بکهیون رو تموم کرده بود و داشت چیزی روی چارت توی دستش مینوشت. 

چشم هاش رو از دکتر گرفت، سرش رو پایین اورد و به بکهیون نگاه کرد، خوابیده بود، اهسته نفس میکشید و سِرُم توی دستش بود... قلب چانیول مچاله شد بی اراده دستش رو جلو برد و دست یخ کرده‌ی پسر کوچیکتر رو توی دستش گرفت. 

- حالش چطوره؟ 

بدون نگاه کردن به دکتر پرسید ولی به صدای مواخذه‌گر دکتر باعث شد با شرمندگی نگاهش کنه 

- خودتون چی فکر میکنین؟ ... ایشون اصلا وضعیت بدنی خوبی نداره! به دلیل تنش و نگرانی به صورت عصبی تنفسشون دچار اختلال شده بود... به احتمال زیاد دوران بچگی دچار آسم کودکان بوده و این واکنش های عصبی بدنش رو توضیح میده... وقتی اوردینش، به محض خروجتون از اتاق، درحالی که حتی نمیتونست درست نفس بکشه طوری از دلدرد به خودش میپیچید که ما توانایی بی حرکت نگهداشتنش رو نداشتیم و حتی احتمال انسداد روده هم دادیم ولی بعد از ازمایش و معاینه چی فهمیدیم؟ ... دلدرد عصبی! 

نگاه پزشک به شدت سرزنشگر بود و چانیول میتونست این رو به خوبی احساس کنه، لعنتی به خودش فرستاد 

پزشک چارت رو کنار تخت گذاشت و دوباره به چان نگاه کرد 

- بهش سِرُم ویتامین زدم، نسخه‌ای که پرستار بهتون میده رو از داروخونه‌ی پایین تهیه کنید و یادتون باشه قرص کلردیازپوکساید برای دلدرد عصبیش رو حتما روزی یکبار بعد از غذا مصرف کنه و همینطور قرص تئوفیلین که برای تنگی نفس هست رو تا سه روز، روزی یکبار بخوره... دلیل تنش های عصبیشون که برای ما مشخص نیست ولی شما به عنوان همراهش وظیفه دارین ارومش کنید چون هرچیزی که باعث این واکنش ها شده دیگه داره از پا درش میاره! 

خب پزشک کاملا تونسته بود ترس رو به روح و جون چانیول تزریق کنه! 

چان به شدت شرمنده شده بود، ارزو میکرد کاش فقط بکهیون خوب بشه، چانیول حاضر بود از همه‌چی بگذره... 

پزشک دست برد تا سِرُم بک رو که تموم شده بود برداره 

- الان حالش بهتره، دارو هایی که بهش دادیم تا حد زیادی خواب آور و منگ کنندست بهتره برای بردنش چندساعتی صبر کنین یا از ویلچر استفاده کنین، بهرحال توی خونه هم براش به محیط اروم درست کنین و بذارین چند ساعتی بخوابه. 

- حتما، متوجه شدم ممنون از توضیحاتتون. 

چانیول نفس آسوده ای کشید و درحالی که به دست سرد بکهیون که هنوز توی دستش بود فشار ملایمی وارد میکرد دست ازادش رو با کلافگی روی صورت خودش کشید، واقعا نمیفهمید دارن چیکار میکنن... این بازی‌ای که شروع کرده بود هیچ برنده‌ای نداشت، هردو داشتن بازنده میشدن! 

پزشک رفت و چند دقیقه بعد پرستار با نسخه‌ی دارو داخل اتاق اومد، چان نسخه رو گرفت و از اتاق بیرون رفت 

اول هزینه های بیمارستان رو پرداخت کرد و بعد نسخه رو از داروخونه گرفت. 

داخل اتاق برگشت، اینبار حتی پرستار هم داخل اتاق نبود، کنار تخت مکث کرد. 

- بکهیون... 

اهسته صداش کرد و چشم های پسرک باز شد، پس بیدار بود. 

صورت رنگ پریده‌اش و چشم های بیحالش چانیول رو عذاب میداد، دستش رو گوشه‌ی تخت گذاشت و روی صورتش خم شد، چشم های بکهیون با بی‌تابی حرکاتش رو دنبال میکردن 

با دست ازادش موهای بکهیون رو که به پیشونیش چسبیده بود کنار زد و چشم هاش رو توی صورتش گردوند، چقدر ظریف‌تر شده بود! لپ هاش کاملا اب شده بود و استخون گونه‌اش برجسته‌تر به نظر میرسید. لبهای سرخش حالا کمرنگ تر بودن، زیر چشم هاش گود رفته بود. 

چان برای یک ثانیه بوسیدنش پر پر میزد، دوست همین حالا محکم بغلش کنه و با هر بوسه‌اش، یه غم از روی قلب پسرک برداره! 

چانیول، بکهیونِ خودش رو میخواست، همون پسرک جسور و بی‌باک رو میخواست که زل میزد توی چشم هاش و با پررویی باهاش حرف میزد، همونی که چانیول غرور توی چشم هاش رو میپرستید، همونی که لبخند های شفاف و زیباش کاری میکرد چانیول ناخواسته به سمتش خم بشه و لبهاش رو به دندون بکشه ... چطور به اینجا رسیده بودن؟ چرا بکهیون همه چیز رو خراب کرده بود؟ 

چشم هاش رو ثانیه‌ای بست و نفسش رو اه مانند بیرون فرستاد، عقب کشید و صاف ایستاد، بکهیون همچنان نگاهش میکرد 

دست هاش رو زیر تن کوچیک پسر برد و روی دست هاش بلندش کرد، کم شدن وزن بکهیون کاملا مشهود بود و چانیول بار دیگه خودش رو لعنت کرد ... 

به سمت خروجی رفت و بک تمام مدت سعی میکرد زیاد بهش نچسبه، چون فکر میکرد چان دوست نداره لمسش کنه و مجبور شده بغلش کنه! 

سعی میکرد به تن گرمش تکیه نده و همزمان بغض میکرد، کاش حداقل چانیول کلمه‌ای حرف میزد، کاش چیزی میگفت و از این عذاب نجاتش میداد. 

 از در بیمارستان خارج شد، سوز سرد هوا پوستشون رو نوازش کرد و چان بی اراده بدن پسرک توی اغوشش رو که انگار سعی داشت ازش فرار کنه به خودش فشار داد 

بکهیون که انگار این حرکتش رو به معنای اجازه تعبیر کرده بود، خودش رو جمع کرد و بیشتر به سینه‌ی چانیول چسبید

چان صدای ضعیفی ازش شنید: 

- دلم..دلم برای بغل کردنات تنگ شده بود  

و لحظه بعد با دستاش جوری محکم به کت چانیول چنگ زده بود که مبادا رهاش کنه! 

چانیول دلش میخواست بمیره... 

چند وقت آغوشش رو از این پسر محروم کرده بود که حالا اینطور محکم‌ بهش چنگ زده بود؟ 

از راهرو گذشت تا به پارکینگ برسه، رهگذر ها گاهی با تعجب نگاهشون میکردن، گاهی بی‌تفاوت و گاهی با لبخند ... چان هیچ اهمیتی نمیداد فقط روی گرمای تن هیونش متمرکز شده بود، تازه زندگی رو حس میکرد، چطور بدون به اغوش کشیدنش تونسته بود زنده بمونه؟ 

جلوی ماشین مکث کرد و به زحمت درش رو باز کرد، بکهیون رو توی ماشین نشوند و پسرک کاملا بی میل مشت هاش رو از کت چان جدا کرد. 

قبل از اینکه چانیول سوار ماشین بشه چشم هاش رو بست و به صندلی تکیه زد 

چان هم سوار شد، چند ثانیه به چشم های بسته‌اش نگاه کرد، به مژه های مخملی بلندش، لبخند نیمه‌ای زد و حیف که بک با چشم های بسته نمیتونست ببینتش! 

ماشین رو روشن کرد به سمت خونه راه افتاد 

بین راه هیچ حرفی زده نشد، هیچ صدایی شنیده نشد جز صدای اروم نفس هاشون و اهنگ بی‌کلام فرانسوی. 

بکهیون برخلاف ظاهر شلوغش، عاشق اهنگ های بی‌کلام و ملایم بود و چانیول این رو خوب میدونست. 

جلوی در عمارت تک بوقی زد و بعد از باز شدن در، با ماشین داخل رفت... جلوی در ورودی خونه نگهداشت و نگهبان به سرعت به سمتشون رفت 

چانیول پیاده شد و سوئیچ رو به نگهبان داد تا ماشین رو جابجا کنه و بعد به سمت بکهیون رفت و متوجه شد که در ماشین رو باز کرده با اینکه هنوز داخلش نشسته 

جلوش ایستاد، کمی خم شد و کف دستش رو به ماشین تکیه داد 

- کمکت کنم؟ 

بکهیون سرش رو بالا کشید، بیمار بود و بیحال ولی ... حرفش فقط از سر دلتنگی بود 

- بغلم میکنی؟ 

و چانیول میخواست برای مظلومیت صداش و حالتش جون بده! 

به سمتش خم شد، پسرک رو روی دست هاش بلند کرد و دست های بکهیون بلافاصله دور گردنش پیچیدن و سرش روی شونه‌اش نشست. 

کاش چانیول دیگه هیچوقت رهاش نمیکرد، کاش همه‌چیز به عقب برمیگشت ... کاش بهش فرصت میداد، بکهیون قسم میخورد ناامیدش نمیکنه! 

***

@lg_family_bt🏳️‍🌈

Report Page