32+1

32+1


•|پارت دوازدهم|•
از اتاق بیرون رفتم و صورتم رو اب زدم و به اتاق قبلی برگشتم، به سرعت لباس هام رو عوض کردم، باید میرفتم شرکت چانیول. 

پوشه ی مدارک رو روی میز گذاشتم و پشت میز ارایش نشستم، برای اولین بار قلبم با امید میکوبید، بهش اعتراف میکردم ... بهش میگفتم دوستش دارم، میگفتم عاشقشم، ازش میخواستم بخاطر این تغییر ببخشتم، همونطور که خواسته بود بهش یه دلیل محکم میدادم ... میگفتم بهش اهمیت میدم و برام مهمه که فقط با خودش باشم نه هیچکس دیگه‌ای! 

دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم سیاهی های زیر چشمم رو با پودر ارایشی محو کنم، لعنتی رنگم کاملا پریده بود و برای پف چشمم هم نمیتونستم کاری بکنم! 

به خودم نگاه کردم و با ناامیدی اه کشیدم، از بس پسم زده بود که احساس زشتی میکردم! 

پوشه‌ی مدارک رو برداشتم و بلند شدم، از اتاق بیرون رفتم و بعد از پله ها گذشتم، سری به اشپزخونه زدم و اجوما که انگار منتظرم بود لقمه‌ی سایز متوسط کیمبابی که درست کرده بود رو دستم داد 

با تعجب نگاش کردم که بهم لبخند زد 

- حداقل این لقمه رو بخور میخوای بری پیش چانیول شی یکم جون داشته باشی، من کم کم باید برم و میدونم خودت هم نمیای تنهایی غذا بخوری! 

با قدردانی نگاش کردم، خدا میدونست چقدر دوسش دارم 

- ممنونم 

باز بهم لبخند زد، لبخندش رنگ لبخند های مادرم بود 

- اجوما اگه یه مادر میفهمید بچه‌اش یه خائنه، باز بهش لبخند میزد؟ 

دستش رو روی بازوم کشید، مهربون نگاهم کرد و من بیشتر شرمندگی رو حس کردم 

- اگه بچه‌اش پشیمون باشه، اگه از اشتباهش درس گرفته باشه، مطمئن باش بهش لبخند میزنه حتی اگه کسی که بچه‌اش بهش خیانت کرده هیچوقت بچه‌اش رو نبخشه، چون اون مادره ... ادم هایی که واقعا متاسف و پشیمون باشن، لیاقت یه فرصت رو دارن. 

 از حرفاش دلگرم شدم ... کاش مادرم از توی اسمون نگاهم میکرد و لبخند میزد، کاش چانیول بهم فرصت میداد. 

گازی به کیمباب توی دستم زدم و از خونه بیرون رفتم. 

 

 

از اسانسور خارج شدم و در شیشه‌ای رو به روم رو هل دادم، در بی صدا باز شد. 

جلو رفتم، بعد از گذشتن از راهروی بزرگ رو به روم به سالن انتظار رسیدم، میز بزرگ و کاراملی رنگ منشی رو دیدم و رو به روش تعدادی صندلی مشکی رنگ که مخصوص کسایی بود که قرار بود منتظر بمونن! 

بعد از سالن انتظار باز راهروی کوچیکتری بود و در های سفید رنگ متعددی هم وجود داشت که هر کدوم مخصوص یه اتاق و یه مدیر بودن! 

چانیول مدیر عامل اصلی شرکت بود، اتاقش رو میشناختم، چندباری اینجا اومده بودم! کلا روی دیوار رو به رو دوتا در میدیدم که سمت راستی برای اتاق چانیول بود 

نگاهم رو به میز منشی دادم، پشت میزش نبود ... خب از یه نظر منطقی بود، ساعت یک و نیم بود، از ساعت یک تا دو شرکت تعطیل میشد چون وقت ناهار بود! 

یعنی چان هم رفته بود ناهار؟ ... خب، میتونستم توی اتاقش منتظر بمونم، شاید هم اصلا توی اتاق باشه! 

به سمت اتاقش رفتم، پشت در اتاق ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، از استرس پوشه‌ی اسناد رو به سینه‌ام فشار میدادم! 

خب اگه بخوام صادق باشم هنوز بخاطر حقیقتی که اجوما برام فاش کرده بود ذوق داشتم و امیدوار بودم. 

اتاق چانیول خیلی بزرگ بود و میدونستم وقتی در رو باز کردم اول با کاناپه‌ی ال ماننده توی اتاق مواجه میشم و باید کاملا برم داخل تا بتونم میز بزرگ چان و همینطور خودش رو اگه پشت میزش نشسته باشه ببینم! 

دست یخ‌زده از استرسم رو جلو برم برای در زدن ولی ... 

- آهه! 

صدای چانیول بود! و بعد صدای خنده های ریز و دخترونه‌ای! 

قلبم از حرکت ایستاد، وجودم یخ زد ... حس کردم ساعقه‌ای از تنم رد شده 

بی اراده‌ مسیر دستم رو تغییر دادم و سعی کردم با بی‌صدا ترین حالت ممکن در رو باز کنم، تک صدای کوچیکی خورد و بعد، تا نیمه باز شد ... همین کافی بود تا تمام وجودم تکه تکه بشه و صدای زمین خوردن و خرد شدن تکه های شکسته‌ی قلب‌ و روحم توی گوشم بپیچه... 

چانیول روی کاناپه دراز کشیده بود، دکمه های لباسش باز بودن، دختری کاملا روی تنش دراز کشیده بود و سرش روی سینه‌ی برهنه‌ی چان بود و اهسته میخندید درحالی که موهای خرمایی بلندش روی صورتش و سینه‌ی چانیول ریخته بود. 

قلبم نمیزد، واقعا نمیزد ... حتی نفس هم نمیکشیدم! 

دختر موهاش رو کنار زد و سرش رو بلند کرد، چشم هاش رو به چشم های چانیولم دوخت، به چشم های چانیوله من که اون هم داشت نگاهش میکرد. دختر همون دختری بود که دفعه‌ی پیش با چانیول دیده بودمش 

- انصافا بدن خیلی خوبی داری! ولی حییییف حیییییف... 

و باز خندید، صداش گرم و جذاب بود و لحنش دوستانه و صمیمی! 

چان هم به حرفش خندید، از همون خنده های دلبرانه‌ای که من نمیخواستم به کسی نشون بده! نه تنها خندید بلکه دستش رو بلند کرد و انگشت هاش رو با محبت لا به لای موهای دختر کشید تا موهاش رو بهم بریزه! 

- وروجک!

دست و پاهام سر شده بود، دنیا دور سرم میچرخید، چشم هام سیاهی میرفت و دیدم تار شده بود ... بی‌صدا نفس نفس میزدم ... پاهام لرزید، بی اراده دست بردم تا برای نیفتادن از دیوار کمک بگیرم و .... بــوم! 

پوشه‌ی مدارک از دستم افتاد و صداش توی اتاق پیچید 

قلبم حالا تند میزد، خیلی تند ... انقدر که حالت تهوع گرفته بودم، از ترس از استرس از حس گندی که بهم القا شده بود ... من چی دیده بودم؟ ... با یاد اوریش، چشم هام بیهوا پر شد ... با مکث سرم رو بالا کشیدم 

داشت نگاهم میکرد ... داشت خیره نگاهم میکرد و من حتی دیگه توانی برای ذوق زده شدن نداشتم... شوکه شده بود، توی نگاهش بُهت بود و کلافگی، ترس بود و بی‌چارگی! 

دختره انگار هنوز متوجهم نشده بود، چون همونطور که به سمت در برمیگشت به راحتی لب هاش رو غنچه کرد و غر زد: 

- وقتی من روتم دقیقا به چی خیره شدی چانیولا؟ 

میفهمیدم اون هم شوکه شده و داره با استرس واضحی نگام میکنه ولی من نمیتونستم چشم های خیسم رو از چانیول بگیرم، دست هام میلرزید، چونه‌ام میلرزید! 

 کاملا خرد شده بودم! دیگه چیزی به اسم بکهیون وجود نداشت، فقط یه ویرونه باقی مونده بود! 

یکدفعه‌ای به شدت از جا بلند شد و دختر هم به اجبار از روش بلند شد ... با کلافگی دستش رو توی موهاش فرو برد و سعی کرد حرف بزنه 

لبهاش رو میدیدم که بی هدف باز و بسته میشن، ولی من کاملا مُرده بودم! 

لحظه‌ای سر گیجه‌ام شدت گرفت و نزدیک بود بیفتم ولی بلافاصله با دو دست به درگاه چنگ زدم و باز نگاهش کردم ... چند قدمی به سمتم اومده بود و وحشت زده نگاهم میکرد، میخواست بگیرتم تا نیفتم؟ چه جوکی! 

سعی کردم صاف بمونم، نمیخواستم انقدر داغون به نظر بیام ولی لعنت... نمیتونستم از این شکسته تر بشم! 

صدای قدم های تندی شنیده شد و بعد منشی دفترش رو اتاق رو کاملا باز کرد و کنارم ایستاد 

- رئیس پارک وکیل کیم زنگ زده بودن که ایشون مدارک رو میاره یه مشکلی براشون پیش اومده خیلی عذرخواهی کردن. 

صدای فریاد چانیول منشی رو از جا پروند 

- الان باید اینو به من بگــــی؟ 

- متا..متاسفم جلسه‌اتون.. دوساعت دیگه‌اس من.. فکر نمیکردم وقت ناهار مدارک رو بیارن 

و برای اینکه از خشم چان فرار کنه بلافاصله خم شد تا پوشه‌ی مدارک رو از روی زمین برداره ... 

چرا زودتر بهت میگفت چانیولا؟ چرا زودتر میگفت؟ زودتر میگفت تا قبل از اومدنم این بساط رو جمعش کنی؟ تا نفهمم واقعا کنارم گذاشتی و محبت های نامحسوست از سر ترحمه؟ 

اشک های لعنتیم بی اراده میریختن و من حتی نمیتونستم جلوشون رو بگیرم! نگاه کلافه‌ی چانیول به دست لرزونم گیر کرده بود ... خواستم چیزی بگم و لرزش چونه‌ام شدت گرفت، منشی گیج شده بود 

- وکی..وکیل کیم واقعا.. واقعا مشکل جدی.. داشت. 

بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگم یا منتظر باشم چیزی بگه شروع کردم به دوئیدن تا از اون فضای خفه کننده فاصله بگیرم ... صادقانه داشتم، میمُردم! 

خودم رو توی اسانسور انداختم، نفسم تنگ شده بود و من تقلا کردم برای نفس کشیدن ... حتی نیومد دنبالم، نیومد قانعم کنه، نیومد توجیهم کنه ... دیگه تموم شده بود نه؟ همه چی تموم شده بود! از کوه امیدم فقط یه مشت خاکستر باقی مونده بود! 

نفهمیدم چطور به بیرون شرکت رسیدم فقط وقتی صدای گوشیم بلند شد به خودم اومدم ... دلم میخواست بمیرم، میخواستم بمیرم، فاک من میخوام بمیرم ... لطفا، التماس میکنم، یکی من رو بُکشه! 

صدای گوشی قطع نمیشد، به ناچار از جیب شلوارم بیرون کشیدمش ... نبود، اون کسی که من میخواستم نبود، دلم میخواست بشینم رو زمین و ضجه بزنم

@lg_family_bt🏳️‍🌈

Report Page