321
بحثو ادامه ندادم
-...بریم یکم باغو بهت نشون بدم
مخالفت نکردم خودمم دلم میخواست برم بیرون
لباس پوشیدیم و باهم رفتیم بیرون
-...این درختا خیلی قدیمی هستن بچه که بودیم همیشه بین درختا تاب میبستیم بازی میکردیم
+...خواهرتو ندیدم اسمش اوا بود ؟
-...آره اونم ازاین خونه باغ خسته شده میره پیش دوستاش میمونه
سه تاساختمون بافاصله کم از هم توباغ بودن
دوتا تاب بزرگ پشت ساختمونا بودن
درختای بلند و بزرگ ساختمونارو از هم جدا میکردو یه نیمچه حیاط اختصاصی برای هرساختمون درست شده بود
ولی بازم کل باغ دیدداشت وخیلیم اختصاصی حساب نمیشد
+...خیلی قشنگه واقعا
-...آره ولی وقتی خونه ی همیشگیت نباشه
+...چرااینطوری میگی
-...چون حریم شخصیت از بین میره توکوچکترین تصمیمات همه دخالت میکنن نمیتونی هرکیو خواستی دعوت کنی بازم بگم؟
.
سخت بود
الان که بهش فکر میکردم واقعا سخت بود
+..درسته
دوتایی روی یکی از تاب ها نشستیم
پتوی کوچولویی کنار تاب بود حامد انداخت روی پاهامون
-...یخ نکنیم
حامد با پا تاب رو هول میداد
منو کشید سمت خودش
یکم توهمون حالت موندیم
چشمام خمار خواب شده بود
نگام کردو گفت
-...اِ نخوابیا
نالیدم
+...چرا خوابم گرفته
دستاش پوست شکممو لمس کرد از کمر شلوارم رد شد
+....چیکار میکنی
-....خوابتو میپرونم