#32

#32


یه صدای غریبه توی سرم پخش میشد

نجواهای عجیب و غریب...

چشمامو روی هم فشار دادم

صدا هر لحظه بلندتر میشد

احساس استرس بهم دست داد

صدا واضح تر شد...و یه چهره ترسناک نمایان شد...

«تقاصشو پس میدی...»

چشمامو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم

پیشونیم عرق کرده بود...با لبه آستینم پاکش کردم

بدنم یخ کرده بود!

از تو تختم پا شدم و رفتم تو پذیرایی

صدای مامان از تو حیاط میومد

از پشت پنجره تو حیاطو نگاه کردم

چند تا از زنای اهالی و اقوام اومده بودن... یه قالیچه پهن کرده بودن و نشسته بودن تو حیاط

بدون هیچ سروصدایی رفتم و آبی به صورتم زدم

برگشتم تو اتاقم و جلوی آینه وایسادم

موهامو شونه زدم و خودمو تو آینه نگاه کردم

یه چیزی کنار گردنم بود

یقمو دادم کنار

یه کبودی بود!

رفتم جلوتر و از تو آینه با دقت بهش نگاه کردم

این دیگه از کجا اومده؟!

روش دست کشیدم که باعث شد دردم بگیره

شاید بهتره یکم کرم ترمیم کننده بزنم...

خم شدم تا از توی کشو کرمُ بردارم که حرکت چیزی رو از پشت سرم حس کردم

سرجام موندم و پایینو نگاه کردم

یه سایه از پشت سرم روی زمین افتاده بود!

آروم کرمُ برداشتم و آروم سرمو بالا گرفتم

«مامان تویی؟!»

با صدای لرزون گفتم

آروم چرخیدم عقب

هیچی اونجا نبود!

نفس عمیقی کشیدم

موهامو از تو صورتم دادم کنار و خواستم برگردم سمت آینه که صدای برخورد چیزی به شیشه پنجره رو شنیدم

آروم رفتم سمت پنجره و پرده رو کنار زدم

مامان و بقیه توی حیاط نشسته بودن

بیشتر دقت کردم

خدای من اون دیگه چیه؟!

یه سایه روی دیوار کنار مامانم اینا بود

یه سایه که یه چاقو رو دستش گرفته بود

اما صاحب سایه کیه؟

باید برم بیرون!

پرده رو دوباره کشیدم و چرخیدم برم بیرون که یهو حس کردم یکی با دستش گلومو فشار داد!

اما هیچکس توی اتاق نبود !!

نفس کشیدن داشت برام سخت میشد!

دست و پا زدم و سعی کردم خودمو خلاص کنم...ولی بی فایده بود

نفس کشیدن هر لحظه داشت برام سخت تر میشد...

بدنم داشت بی حس میشد...

دست و پام آروم شل شدن و یه صدای ترسناک توی اکو شد

«تقاص کارتو میدی...!»

آخرین چیزی که حس کردم یه نور آبی رنگ بود که دور گردنم هر لحظه پر نورتر میشد...

.

.

«آتوسا...آتوسا...»

صدای آشنایی توی سرم پیچید...

«آتوسا بیدار شو...»

سعی کردم چشمامو باز کنم

هنوزم حس خفگی داشتم

نفس عمیقی کشیدم و ریه‌هامو پر از هوا کردم

آروم چشمامو باز کردم و دستی دور گردنم کشیدم

درد وحشتناکی داشت!

چند بار پلک زدم

لی‌لی روی سرم بود

«میتونی منو ببینی؟»

سرمو به نشونه آره تکون دادم

«اون حالش خوبه؟»

صدای هیرابو شنیدم ولی هنوز توی دیدم نبود

«بنظر خوب میاد...ولی نه زیاد!»

چشمامو رو هم گذاشتم و چند تا سرفه کردم

بعد از چند ثانیه دستی رو زیر سرم حس کردم که سرمو رو به بالا میاورد

چشمامو باز کردم و هیرابو رو سرم دیدم

سرمو بلند کرد و روی دستش گذاشت

«میتونی راحت نفس بکشی؟»

با صدای لرزون گفتم

«آره...»

به دوروبرم نگاهی کردم

اتاق خودم بود!!

آروم و بریده بریده گفتم

«شما...چجوری...اومدین اینجا؟!»

لی‌لی اومد کنار سرم

«گردنبد باعث شد که ما بفهمیم!»

دستمو آوردم بالا و گردنبندو لمس کردم

«گردنبند...»

هیراب دستی کنار صورتم کشید و موهامو داد کنار

«مثل اینکه از قبل خیلی قدرتمندتر شده!»

گوشه یقمو گرفت و داد کنار

«چی؟!»

سعی کردم سرجام بشینم

هیراب بهم کمک کرد و آروم آوردم بالا که بشینم

«منظورت چیه؟»

لی‌لی کف دستشو جلوی صورتم تکون داد و یه دایره‌ای که داخلش مثل اینه بود جلوم ظاهر شد

خدای من!

جای کبودی که کنار گردنم بود بزرگ تر شده بود!

آروم روش دست کشیدم

«من...من باید چیکار کنم؟»

لی‌لی آشفته بود و نگرانی توی چهره‌اش موج میزد

هیراب با لحن جدی گفت

«کاری نمیتونی بکنی...بجز جنگیدن...!»

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page