32

32

Behaaffarin

حتی مهری زنگ زده بود به مامانش و گوشی رو داده بود به مامان من، تا بهش بگه که مهری قرار نیست بره خونه مستقل!!!!!

نمیدونم چرا این کارو کردن..

شاید چون وقتی دیدن خانواده من خیلی جدی شدن، دوست نداشتن این اتفاق برای من بیفته..

مامان منم فکر کرده بود همه حرف هایی که بهش میزدم دروغ بوده

به محض اینکه وارد اتاق شدم جلوی همه بچه ها سرم داد زد و گفت:تو دروغگویی

شوکه شده بودم

اصلا نمیدونستم جریان از چه قراره

جلوی بچه ها تحقیر شده بودم..

پرسیدم چی شده و مامان گفت:

-      هم اتاقی هات هیچکدوم نمیخوان از خوابگاه برن. ولی تو به من گفتی دنبال خونه میگردن.

از اتاق زدم بیرون.

الان که بهش فکر میکنم نمیدونم چرا نموندم و نگفتم:

-      مهری تو مگه همیشه نمیگی مامانت توی شریعتی خونه داره؟ پردیس من مگه خودم باهات نیومدم تا اون خونه رو ببینی؟ نازنین.....

اما هیچی نگفتم...

کل زندگی من پر از حرف هاییه که میتونستم بگم، ولی نگفتم و حسرتش روی دلم مونده..

مامان نیم ساعت بعد اومد دنبالم و روی یکی از نیمکت ها پیدام کرد. بغلم کرد و گفت اون به هرحال برای من خونه میگرفته و لازم نبوده من بهش دروغ بگم.

همینجور که داشتم گریه میکردم گفتم:

-       من بت دروغ نگفتم، اون ها دارن دروغ میگن..

ولی میدونم باور نکرد..

هیچوقت باور نکرد...

اون شب گذشت..

ولی حس بد تحقیر شدن جلوی بچه ها با من مونده بود..

خونه پیدا کردن هم خیلی سخت شده بود

دیر اقدام کرده بودیم

فصل جابجایی تموم شده بود و خونه هایی که باقی مونده بودن رو مامان نمیپسندید

یه خونه بنظرش اشپزخونه کوچیکی داشت

یه خونه اتاق خوابش کوچیک بود

یه خونه زیادی قدیمی بود

یه خونه ....

هربار میگفتم:

-      مامان چه اهمیتی داره؟ اینجا قراره یه خونه دانشجویی باشه

ولی قبول نمیکرد و استدلالش این بود اگه یکی از فامیل بیاد خونمون مهمونی چی میگه؟

یکی نبود بهش بگه ما مگه چقدر با فامیل رفت و آمد داریم؟

توی همون شهر خودمون چند بار میان خونمون مهمونی که حالا بخوان پاشن بیان خونه ی تهرانمون؟!

به هرحال، به هر بدبختی که بود یه هفته مونده به امتحانام خونه مورد پسند مامان پیدا شد و جابجا شدیم.

البته کاملا هم مورد پسندش نبود ولی چون نزدیک امتحانام بود و خودش وضعیت خوابگاه رو دیده بود و کم کم آشنا شده بود، به این خونه رضایت داد.

بعد از اسباب کشی مامان رفت و من موندم و اولین تجربه زندگی مستقل.

از خونه تا دانشگاه پیاده، حدود بیست دقیقه راه بود.

هیچ دوستی توی دانشگاه نداشتم.

البته بیشتر بخاطر این بود که خودم توی هیچ جمعی وارد نمیشدم

یه غرور نابه جا!

بچه ها گروه های دوستی تشکیل میدادن و بعد از دانشگاه با هم بیرون میرفتن و من بعدا عکسش رو توی گروه دانشکده میدیدم. اما حتی خبردار هم نمیشدم که قراره برن بیرون...


Report Page