32

32

وارث شیخ

32

زود خودمو عقب کشیدم 

با دیدن صورت کثیف و وحشیش قلبم از ترس ایستاد

هینی گفتمو صدایی از پشت سرم اومد 

صدای غریبه ای که به عربی حرف میزدن 

میدونستم مال اون دو مرده

یه گام عقب رفتم

یکی مچ دستمو از پشت سرم گرفتو کشید 

مرد چندش رو به روئی بازو دست دیگه ام رو گرفتو کشید 

جیغ زدم ولم کنین 

اما اون دوتا سر من داشتن دعوا میکردن

همراه مرد پشت سرم اومد جلو این مرد ژنده پوش رو هول داد عقب 

سریع دستمو کشیدمو دوئیدم سمت خیابون اصلی 

اما این شال لعنتیم عقب تر از من موندو اون مرد شالم کشید 

برام مهم نبود شالم بیفته 

باز دوئیدم که همراهش چنگ زد به موهام 

به پشت افتادم رو زمین

هر دو اومدن بالا سرم و به عربی چیزی گفتن 

با تمام قدرتم جیغ زدم عثمان 

داستان از زبان عثمان :

نه ... امکان نداره ... این زن ... این چشم ها ... این بچه ...

تو ناباوری و شوک پشت سرشون دوئیدم . از یه گوچه پیچیدن تو یه کوچه دیگه 

از یه گذر رد شدن

سرعتمو بیشتر کردم 

از نگاهم دور شدن 

پیچیدن تو یه کوچه دیگه که صدای جیغ هانا رو شنیدم 

اسممو صدا کرد ... گفت عثمان ... لعنتی ... بدون مکث را اومده رو به سرعت برگشتم

هانا دوباره جیغ زد 

- عثمان کمکم کن ... من ...

باقی جمله شا خفه شدو من با تمام قوتم دوئیدم


اگر برای خوندن این رمان عجله دارین میتونین فایل کاملو اینجا تهیه کنید 😘🙃👇

https://t.me/mynovelsell/571

اگه چندتا رمان منو همزمان بخواین که تخفیف هم داره 😁😁😁😁

Report Page