32

32


رمان #دختر_بد


قسمت سی و دوم

-سفرمون به مشهد رو یادته؟ اتاق بهمون ندادن؟ یا اون وقتی که رفتیم تهران؟

نفسم تو سینه حبس شده. مشهد که رفتیم مجبور شدیم تو کمپ چادر بزنیم و چقدر دوتایی بهمون چسبید. 

مثل زوج های جوونی شده بودیم که برای ماه عسل رفتیم، اگرچه مجبور بودیم تو خیابونا به خاطر ترس از گیر افتادن، جدای از هم قدم بزنیم! یا سفر تهرانمون مدام مواظب بودیم که به تور آشناهای خودم و خودش نخوریم و همش مثل غریبه ها از دوسمت پیاده رو و دور از هم قدم می زدیم و یکی نبود بهمون بگه، تهران به این عظمت آخه کی شما رو می تونه ببینه یا بشناسه!

ولی ترس که پدر و مادر نداشت...

ادامه میده و تلخ ترین خاطره رو مرور می کنه.

-ما روزای خوبی داشتیم هیوا! چرا کات کردی؟ چرا همه چی رو فراموش کردی؟ سفر دبی یادته؟ از همون جا که اون همه راه رفتیم و نذاشتی با بابات ملاقات کنم، فهمیدم عوض شدی...

قلبم دیگه تحمل نداره اون روزا یادم بیاد و با حرص می غرم. همون سفر دبی بود که بابا و مامان دعواشون شده بود و بعدش...

-بس کن...

کلی با حس و حال و مهربونی حرف زده و با گفتن این حرفم، محکم می خنده و از خندیدنش تعجب می کنم. بلند می شه و مستقیم مقابلم می ایسته و باز دست تو جیبای شلوارش می زنه و با تمسخر می پرسه:

-دلت لرزید؟

داره مسخره ام می کنه و کاری از دستم برنمیاد. از لای دندون حرصم رو خالی می کنم: 

-از این اتاق برو بیرون...

بازم میخنده و قدمی ازم فاصله می گیره و باز حرف می زنه:

-دیدی قلبت نلرزید؟ دیگه هیچی بین من و تو نیست که نگرانش باشی... پس اینقدر برای رفتن تقلا نکن و بشین همین جا و کارت رو بکن...

کفشم رو در میارم تا سمتش پرتاب کنم و با خنده از اتاق بیرون می زنه و کفشم نصیب دری که پشت سرش بسته شده می شه و با حرص جیغ می کشم.

-لعنتی...

لی لی میزنم و کفشم رو می پوشم و از بس قلبم تند و محکم می زنه، همونجا کنار در، دقایقی روی زمین میشینم تا حالم جا بیاد.

تموم روز رو کسل و بی حوصله می گذرونم و تنها به یه پرونده ی بارداری رسیدگی می کنم و از بیکاری حتی می تونم، ساعتی هم به خواب برم.

خسته از یه روز بیکاری و اعصاب خورد از همکار رو مخی که نصیبم شده، از درمانگاه بیرون میرم و پارسا با محبت استقبالم میکنه.

 انتظار داشتم، به خاطر رد کردن صبح ازم دلخور باشه ولی با محبت تر از همیشه به استقبالم پیاده میشه و گل سرخی که گرفته رو تقدیمم میکنه.

-خدمت گل ترین خانم دنیا... کار جدید مبارک...

اینقدر پرمهر و دوست داشتنیه که خستگی از تنم میپره و به خاطر تو خیابون بودن، براش از دور بوسه می فرستم.

-مرررسی عزیزم...

درو برام باز میکنه و سوار می شیم و قبل از حرکت، سرش رو سمتم خم می کنه و با ذوق به گونه اش اشاره می کنه.

-اگه ازم راضی ای یه بوس مهمونم کن...

با خنده گونه اش رو می بوسم و اونم خیلی سریع یه بوسه به گونه ام می کاره و با استارت ماشینو حرکت میده. کنار خونه ی سعید توقف میکنه و اونم همراهم پیاده می شه و سمت در میاد و میگه:

-با آذر و سعید ترتیب یه مهمونی رو برات دادیم. قرار بود اگه جواب مثبت بدی جشن بگیریم ولی الانم می چسبه...

برای این که دلگیر نباشه، با ناله براش توضیح میدم:

-قبول کن درست نبود پارسا جونی... همه چی درست پیش بره آرامش بیشتری داریم. من و تو مشکلی باهم نداریم که...

لپم رو می کشه و با خنده ی دلنشینش زنگ رو می زنه و داخل میریم. سعید و آذر داخل حیاط بساط ذغال و کباب گستردن و سعید با متلک هاش ازمون استقبال می کنه و اول پارسا رو مستفیض می کنه.

-به به، مرد رد شده از جانب یک خانم خل و چل!

کفشم رو درمیارم تا سمتش پرت کنم و پارسا بازوم رو نگه میداره و اشاره میکنه که کارم زشته و انجامش ندم. 


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page