32

32


32

به آلا نگاه کردمو گفتم 

- منشیم افتاده. آقای کمالی به شما روند پروژه رو نشون میده تا من یکم این اوضاع رو کنترل کنم 

با این حرف به کمالی نگاه کردم اونم سریع چشمی گفتو مدیر پروژه و دو نفر همراهشو راهنمایی کرد سمت اتاق کارش 

حسینی داشت زنگ میزد آمبولانس . 

نگاهش کردم که سریع گفت 

- اشغاله 

یهو صدا آلا اومد که گفت 

- خوبم... لازم نیست 

با این حرف نشست رو کاناپه و سرشو گرفت 

حسینی نگاهم کرد که گفتم 

- زنگ بزن. سرش خون اومده 

- لازم نیست... خوبم ... سطحیه ...

با عصبانیت گفتم 

- شما الان بهوش اومدی از کجا میدونی سطحیه ؟

رنگ و روش کاملا پریده بود . معذب نگاهم کردو گفت 

- خودم میرم دکتر . آمبولانس لازم نیست 

از این یک به دو کردنش عصبی شده بودم

از طرفی نگرانشم بودم. برای همین به حسینی نگاه کردمو گفتم 

- با ماشین شرکت شما خانم پایانو ببر بیمارستان نزدیک. منم بعد جلسه هایپر مال میام .

- آقای مهندس اما ...

قبل اینکه جمله اش تموم شد اخم کردمو رفتم سمت اتاق کمالی 

میدونستم دیگه انقدر جرئت ندارن از دستورم سر پیچی کنن. توضیحاتو خودم ادامه دادم

این پروژه خوبی بود نمیخواستم از دستش بدم . 

حدودا دو ساعتی رو سیتم بچه ها در حال توضیح روند پیشرفت کار طراحی بودیم

مدیر پروژه خیلی خوشحال بودو راضی 

من در حد کار کشور های توسعه یافته براش طراحی کرده بودمو اونم خیلی راضی بود 

بهم گفتن دو ماه دیگه یه جلسه با سرمایه گذار اصلی هست و یه ارائه مثل امروز آماده کنم


اگر برای خوندن ادامه رمان #حس_گمشده عجله دارین و دوست دارین سریع تر این رمانو بخونین میتونین با مبلغ ناچیز این رمان رو خریداری کنین . اینم آدرس فروش 👇

https://t.me/mynovelsell/315

Report Page