319

319

1


۳۱۹

حسابی از بهنام عصبانی بودم

چرا واقعا انقدر خود مختار بود

بلند شدم 

وسایلمو جمع کردم

بهنام اومد بالا سرمو گفت

- چکار میکنی؟

داشتم اسنپ میگرفتم و گفتم

- برم... تو که نمیفهمی من چی میگم 

بهنام در اتاقو بستو گفت

- تو هستی که نمیفهمی بنفشه . چرا بخاطر مسائل ساده زندگیتو خراب میکنی .

چشم هامو بستم

نفس عمیق کشیدم 

دوست نداشتم جلو امیسا داد و هوار کنم یا اشکم در بیاد

اما واقعا بغض داشتم

بدون باز کردن چشمام گفتم

- تو همه چیو نمیدونی بهنام پس لطفا منو قضاوت نکن 

چشم هامو باز کردم 

اما بهنام گفت 

- آره من همه چی زندگیتون رو نمیدونم.اما اینو میدونم نیما دوستت داره! تو هم دوستش داری ! دیگه چی مهمه 

اینبار عصبانی و بلند تر گفتم

- عشق کافی نیست بهنام ، احترام ، درک ، تفاهم ، صداقت ! خیلی چیزای دیگه کنار عشق لازمه تا یه رابطه سر پا بمونه! آره ما عاشق همیم خیلی هم زیاد اما نیما خودرائ . برا خودش تصمیم میگیره! با اعتقاد و باور خودش! نیما صادق نیست! 

بهنام بلند گفت

- یعنی تو خودت کاملی ؟

- نه کامل نیستم اما وقتی ایرادمو بهم بگید سعی میکنم اصلاحش کنم نه اینکه وقتی بهم بگی ثادق باش از راه های دیگه دروغ بگم ...

بهنام با تاسف سر تکون داد و گفت

- تو لوسی ! همیشه لوس بودی! الانم به همین خاطر از نیما ایراد های بنی اسرائیلی میگیری .‌...

بلند گفتم

- تا وقتی بهتون بگم چشم خوبم. تا بگم نه هزارتا عیب و ایراد بهم‌میزنین! آره من لوسم ! اما هرچی هستم محصول تربیت همین خانواده ام. هرچی هستم حاصل رفتار و برخود خودتو نیمام! چطور وقتی تو ۲۳ سالگی بچمو گرفتم رفتم یه کشور دیگه بیمارستان کسی نگفت لوسی! اون‌موقع عاقل و بالغ بودم! الان لوس شدم

تقه ای به در خورد

بهنام رفت درو باز کنه و گفت 

- مسائل قاطی نکن ! نیما واقعا به سرتم زیاده بنفشه با این اخلاقت 

دهنم باز و بسته شد

بهنام درو باز کرد

نیما تو قاب در بود

سریع نگاهمو ازش گرفتم که نیما گفت

- اشتباه میکنی بهنام ...

Report Page