315

315


۳۱۵ 

همین لحظه بهار رسید 

بین منو احسان ایستاد 

با عصبانیت گفتم 

- کسی نمرده اسحاق ... آروم باش ...

اما اسحاق و بهاره آماده حمله به من بودن

مازیار اومد سمتم 

ال آی رو ازم بگیره 

اما بدون توجه بهش سریع رفتم داخل 

مازیار پشت سرم اومدو گفت 

- چی شده؟ تو واقعا اونارو کشتی؟ 

- نه ... نکشتم ... حواست به ال آی باشه 

با این حرف رفتم بیرون

لعنتی ...

بهار و اسحاق درگیر شده بودن 

وحید یکی از اعضای گروه بالای سر کامیار بود و گفت 

- ویهان ... بهتره توضیح بدی چی شده ... کامیار هم مرده 

واقعا مرده بودن؟

اونم فقط با یه گاز ال آی؟

اما چطور ممکنه؟

با عصبانیت گفتم 

- چهارتایی به من حمله کردن... ال آی هم اومد کمکم ... همین ...

با این حرفم اسحاق ایستاد

بهار میتونست بهش حمله کنه

اما اونم مکث کرد 

اسحاق تبدیل شدو داد زد

- همین ؟ تو بچه منو کشتی و میگی همین 

داد زدم 

- من کسیو نکشتم 

با عصبانیت رفتم سمت سامیار که رو زمین بود 

حتی زخم گردنشم خیلی شدید نبود 

دستمو گذاشتم رو قلبش و خشک شدم

واقعا حس نمیشد ...

واقعا ...

مرده بود !!!

اسحاق اومد بالای سرمو گفت 

- اول سامیار ... بعد احسان ... حالا پسر های ما ... اون دختر و خاندانش نحس و نفرین شده هستن برای ما ... من از خون پسرم نمیگذرم‌. 

دوباره تبدیل شدو به من حمله کرد

اینبار مکث نکردم

تبدیل شدمو بهش حمله کردم

درسته فکر میکردم سامیار و بقیه زنده ان

اما اونا خودشون شروع کردن

پس مرگشون هم طبیعی بود 

اسحاق به گردنم حمله کرد 

اما نرسیدو من کتفشو گاز گرفتم

میدونستم عماد برادر سوم سر برسه و ببینه پسرای اونم مردن جنگ بدی داریم

پس بهتر بود الان ترتیب اسحاق بدم

دندونامو محکم تر فشار دادم که کسی از پشت سر بهم حمله کرد

ال آی ::::::

به سختی چشمامو باز کردم

جسمم خسته بود 

اما گرگم آشوب بود 

تو سرم زوزه کشید 

میخواست بیاد بیرون

اما جسمم باهاش همراهی نمیکرد 

با صدای آشنا مازیار برگشتم سمتشو همه چی تو سرم به عقب برگشت 

میلا ... خاتون... ویهان ... اون چهارتا گرگ ...

- بهوش اومدی ؟ خوبی؟

آروم سر تکون دادم که بلند شد و گفت 

- بیا بریم بیرون. ویهان به کمک نیاز داره

تازه تونستم به خودم مسلط بشمو احساس ویهانو حس کنم 

سریع گفتم

- چی شده؟

گازیار رفت سمت درو گفت 

- نباید پسرارو میکشتین. حالا یه جنگ داخلی میشه .

قبل اینکه من پیزی بگم مازیار رفت بیرون 

بلند شدم.

تک تک ماهیچه های بدنم گرفته بود

به سمت در رفتم

نباید میکشتیم؟

کیو؟

من که کسی رو نکشتم ! 

تو قاب در ایستادمو با دیدن ویهان درگیر نبرد با دوتا گرگینه قلبم ایستاد 

گرگم دوباره دیوونه شد

بدون اراده من تبدیل شدو به سمت ویهان دوئید


سلام دوستان . این کانال پشتیبان ما تو تلگرام هست . حتما عضو باشین

http://t.me/mynovelsell

Report Page