315

315


۳۱۵

با شیطنت گفت

- دیگه باید تا آخرش بری

میدونستم چرا داره این کارو میکنه 

نیما همیشه همین بود

بعد یه بحث و دعوا ، وقتی آشتی میکردیم باید حتما مالکیتش رو بدنمم ثابت میکرد

نمیدونم با این کار چیزی رو میخواست به من ثابت کنه یا خودش .

باید حتما با یه مشاور صحبت میکردم

حالا با دونستن اینهمه اتفاق از گذشته نیما ، حس میکردم میخواد به خودش ثابت کنه.

انگار به این کار نیاز داشت تا نشون بده اوضاع تحت کنترل خودشه 

دست پوست تنمو لنس کردو کتفمو بوسید 

دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم

- بله بله ... اما واقعا اینجا ؟

خندید

دستشو برداشت و گفت

- بریم امیسا رو برداریم و برگردیم خونه 

سر تکون دادم

موافق بودم

از اولم نباید میوندیم

خستگی راه کم نبود.

بلند شدمو نیما گفت

- رفتیم خونه از همینجا ادامه میدیم 

دستمو گرفت 

از پله اا رفتیم بالا و گفتم

- دروغ میگی 

با تعجب نگاهم کرد که گفتم

- میرسیم خونه دیگه صبر و قرارت رفته اولشو هوپ میزنی از وسطش شروع میکنی 

مشکوک نگاهم کرد و گفت 

- اگه امشب مجبورت نکردم التماس کنی بسه برو سر اصل مطلب

چشم چرخوندم براش و گفتم

- ببینیم و تعریف کنیم

هر دو لبخند زدیم

درون نیمارو نمیدونم

اما درون من آشوب بود

اصلا هم آمادگی روحی یه رابطه رو نداشتم

اما همه ما یه جاهایی برای زندگیمون بیشتر میجنگیم .

امشب هم از اون موقعیت های زندگی من بود

میخواستم هرجور شده آجر های دنیامو حفظ کنم نذارم فرو بریزه 

اما قلبم از درون خورد شده بود.

برگشتیم داخل 

امیسا در حال دلبری بود .

مادر نیما خیار پوست گرفته بود و خورد کرده بود

امیسا هم یکی خودش میخورد و

یکی میذاشت دهن اونا 

گوشی بابا نیما هم جلوش بود با انگشت میزد رو گوشی مثلا داره کار میکنه

تا مارو دید دستشو آورد سمت من و گفت

- بیا ... آم ...

دلم براش ضعف رفت 

چطور میتونم بزارم یا نفر آرامش و آسایش تورو خراب کنه.

نه ...

هیچوقت نمیذارم

قلبم خورد بشه هم نمیذارم.

نمیذارم زندگیمون از هم بپاشه . خراب شه. از تعادل خارج شه 

خم شدم خیار تو دست امیسا رو بخورم 

اما دستشو عقب برد 

با انگشت کومولوش به گوشی اشاره کرد و گفت

- نانای ...

نیما گفت

- پدر سوخته رو ببین به بهونه خیار میکشه اونجا بعد میگه نانای بزار.

خندیدمو گفتم

- این گوشی پدر بزرگه. نانای نداره. برو گوشی بابد نانای داره 

با این حرفم مکث نکرد 

چرخید بره پیش نیما که گفتم

- خیار رو بده مامان بخوره دیگه

وایساد 

یه نگاه به من و یه نگاه به خیار کرد

تو یه حرکت خیارو چپوند گوشه لم خودش و رفت پیش نیما

منو نیما زدیم زیر خنده و به مامان بابا نیما نگاه کردم ببینم دارن میخندن که دیدم هنگ دارن مارو نگاه میکنن

سوالی و با تردید گفتم

- چیزی شده؟


رمان هاااااات آوردم براون . در حد بنز 🔞😍💜👇👇


خم شدم رو دستگاه و کابل پشت دستگاه رو وصل کردم

اما قبل از اینکه بلند شم پشت سرم حسش کردم

مماس من خم شد

کنار گوشم گفت

- رو به راهه؟

سر تکون دادمو خواستم از زیر تنش کنار بکشم

اما دستشو ستون کرد سمت دیگه ام و نزدیک تر از قبل تو گوشم لب زد

- اما من رو به راه نیستم !

آروم اینبار با هم صاف ایستادیم.تقریبا تو بغلش بودم‌.

نگاهش قفل شد به چشم هام

گرمای بدنش برعکس سرمای چشم هاش تنمو میسوزوند.

نگران نگاهش کردم و لب زدم

- چرا؟

نگاهش افتاد رو لبم.

نرم رو لبم دست کشید و گفت

- از سرم بیرون نمیرن !

خواستم بمرسم چی؟

اما قبل سوال من ، خم شدو لب هامو اسیر کرد!

اینجا؟!

وسط کارگاه ؟

هر لحظه یکی از بچه ها ممکن بود برسه...

پارت واقعی از رمان #کوازار یه رابطه ممنوعه و مخفی بین مردی از جنس سرما و دختری که ...

رمان #کوازار یه #عاشقانه ناآرام از پرستو.س رایگان و با پارت های منظم اینجا بخوانید👇👇

https://t.me/panjrekhiyal/93015

#عضویت تو کانال یادتون نره. به زودی کانال #خصوصی میشه و دیگه عضویت جدید نداره ❤️




Report Page