314

314


314

هیچی دست خودم نبود

منطق و مغزم انگار محو شده بود

من فقط یه گرگ بودم

یه گرگ وحشی که جفتش رو زمین افتاده بود ...

ویهان :::::::::

اینبار دیگه رو زمین افتادم

گردن یه گرگینه آسیب پذیر ترین بخش بدنشه

چه تو حالت انسان چه تو حالت گرگ 

درد و ضعف بدنمو گرفت 

رادمهر اومد سمتم

خواستم بلند شم که چیزی شبیه شبه سفید به گردن رادمهر حمله کرد

انقدر سریع بود که سخت متوجه شدم این شبه...

گرگ سفید جفت منه ...

دندوناش تو گوشت گردن رادمهر فرو رفتو اونو از گردن کشیدو پرت کرد سمت درخت ها

دو تا دیگه از پسر عمو ها بهشحمله کردنو کامیار به من حمله کرد

سریع بلند شدمو با کامیار درگیر شدم 

درسته زخمی بودم

اما هنوز من به کامیار پیشی داشتم 

جای خالی به حمله کامیار دادمو خواستم بهشحمله کنم که اون شبه سفید گردن کامیارو هم گرفتو پرت کرد به سمت ساختمون گروه 

بدن کامیار مثل یه اسباب بازی تو هوا چرخیدو کوبیده شد به کنار پنجره !

یه گرگینه با اون عضمت اینجور تو هوا پرت شد

اونم از گاز رو گردن 

به ال آی نگاه کردم

گرگ سفیدم میدرخشید 

بدون ذره ای آسیب یا حتی کثیفی رو موهای روشنش 

اومد سمتم 

نگاهمون تو هم گره خوردو زوزه کشید 

دورم چرخیدو شروع کرد با زبونش زخممو تمیز کرد

این یه نبرد آلفا نبود که از دخالت ال آی ناراحت باشم.

اما این قدرت عجیبش منو واقعا شوکه کرده بود 

دوست داشتم رو زمین بشینمو چشم هامو ببندم

اما نمیخواستم ضعف نشون بدم

تمیز کردن زخم هام حس بهتری بهم میداد

بزاق گرگینه ها شفا بخشه 

اما اونا فقط برای جفتشون و بچه هاشون این کارو میکنن

و این ...

اولین بار بود من تجربه اش مزکردم

یه تجربه عجیب ... از محو شدن دردی که لحظه ای قبل نفس گیره 

ال آی بلاخره عقب رفتو تبدیل شد

نگران نگاهم کرد 

خواستم منم تبدیل شم که اومد سمتم

دستشو تو موهام فرو کردو بغلم کرد

حس کردم موهامو نفس عمیق کشید

کنار گوشم گفت 

- ویهان ...

اما نتونست جمله اش رو تموم کنه و از حال رفت 

تو کسری از ثانیه تبدیل شدم

ال آی رو تو بغلم گرفتمو مانع از افتادنش شدم 

بی رنگ و رو و با بدن نسبتا سر تو بغلم بود

انگار ضعف کرده بود 

رو بلزوهام بلندش کردم تا برم داخل 

نگاه آخرو به رادمهر و بقزه انداختم

مسلما کم کم بهوش میومدن

زخم کاری نداشتن

میتوکستم الان نابودشون کنم

اما نمیخواستم 

به سمت ساختمون گروه رفتم که حضوری رو پشت سرم حس کردم

برگشتمو با دیدن مازیار و چندتا از اعضای گروه ایستادم

همه تو حالت گرگ بودن

نگاهشون بین منو بقیه چرخید 

تبدیل شدنو اسحاق از پشت سر مازیار اومد بیرون و گفت 

- اینجا چه خبره؟ مگه قرار نبود در حضور شاهد مبارزه کنین ؟

با این حرف به سمت رادمهر رفت که گفتم 

- کامیار و بقیه هم زمان به من حمله کردن ... چطور میتونستم صبر کنم تا شاهد بیاد و هم زمان زنده هم بمونم ؟

اسحاق خم شد رو رادمهر که به مازیار گفتم 

- ال آی از حال رفته. میبرمش داخل و برمیگردم... 

دوباره برگشتم سمت خونه که یهو اسحاق گفت 

- با پسرم چکار کردی؟

بی حوصله و بدون برگشتن سمتش گفتم

- من از خودم دفاع کردم 

دستم رو دستکیرا در نشست که اسحاق داد زد 

- پسرمو کشتی ...

با این حرف تبدیل شدو از پشت بهم حمله کرد


سلام دوستان. این هم بنر رمان #تجربه عشق خاکستری#آرام که دنبال لینکش بودین. جدا از رمانش که حالبه نویسنده اش هم شخصیت خیلی جالبی دارا که توصیه میکنم بخونین 👇😘

🚫⛔🚫⛔🚫⛔🚫⛔

نگاهش بین صورتمو بخشی از تنم که از پارگی پیرهنم پیدا بود جا به جا شدو اخمش تو هم رفت. با عصبانیت سرم داد زد

- یه بچه تو این مهمونی چه غلطی میکنه؟

بازومو گرفتو منو به سمت در کشید ... دری که بعد از گذشتن از اون... هرگز زندگیم مثل قبل نشد ...

ماجرای #عشق_خاکستری داستان #آرام دختری که به یه مهمانی اشتباه میره. جایی که باعث ورودش به دنیای رابطه های متفاوت BDSM و ارباب و برده میشه...

این ماجرا بر اساس #واقعیت است .

به دلیل بیان بدون سانسور وقایع این ماجرا مناسب بزرگسالانه

http://t.me/aagaape/4746

قسمت های این ماجرا را با جستجو هشتک #تجربه در کانال #آگاپه پیدا کنید


Report Page