313

313


سلام دوستان. بتبت دیروز شرمنده شرایط روحیم حیلی بد بود. همونطور که خیلی ها حدس زدید عمه نیما فوت شده. قبل عید کرونا گرفت خوب شد. دوباره چند وقت پیش سفره خیرات گذاشتن و خودش و چندین نفر مسن دیگه مثل خودش مبتلا به کرونا شدن. مرگش شوک عجیبی بود چون بد تر از این هارو رد کرده بود. من الان خیلی سر در گمم. واقعا آدم نمیدونه چی بگه و چی کار کنه.فقط از خدا براش طلب بخشش و آرامش دارم.

ممنونم از محبت و همراهیتون.

پارت امروز به جبران دیروز طولانی تره💜


313

نیما ساکت بود

به اجبار برگشتم سمتش

نگاهش کردم 

خیره به من بود 

صورتش انگار خستگی سالهارو داشت 

موهای سفید شده دو طرف صورتش حالا بیشتر به چشم می اومد 

نفس عمیقی کشیدو گفت

- تو قول دادی جایی نری ... با امیسا ...

فقط نگاهش کردم

نفس خسته دیگه ای کشید و بلند شد 

رفت سمت پله های آلاچیق و گفت

- میبرمتون خونه ... خودم نمیمونم که راحت باشی ...

با این حرف رفت بیرون آلاچیق

فکر کردم میره سمت خونه

اما رفت سمت حیاط پشت خونه...

به رفتنش نگاه کردم

حالم خوب نبود

دوست داشتم تنها باشم

خیلی تنها .‌..

حتی دور از امیسا ...

یه بخشی از قلبم مال نیما بود

اما پر از زخم و درد 

چرا؟

چرا انقدر حاشیه ؟

خیلیا به دنیا میان بزرگ میشن ازدواج میکنن میمیرن اما یک دونه از این اتفاقاتو تجربه نمیکنن.

خودمم دست کمی از نیما نداشتم

زندگی منم شبیه یه فیلم پر ماجرا بود.

مرگ مادرم بعد تولدم. 

ازدواج پدرم با پرستار ما. 

تجاوز کاوه .

دوستیم با سیاوش عوضی .

ورود نیما .

ازدواجمون

عمه اش...

تولد امیسا و بیماریش ...

آه بلندی کشیدم و بلند شدم

خدایا ...

من دیگه حتی الان نمیدونم چی باید ازت بخوام !

خودت لطفا حالمو خوب کن. 

هر جور صلاح میدونی ...

رفتم به سمت حیاط پشت خونه .

هیچوقت نیومده بودم اینجا

رو دیوار ها پر بود از درخت انگور خشک شده .

وسط حیاط یه استخر خالی بود

خبری از نیما نبود

نگاهم به اطراف چرخید 

هیچی ...

در آشپزخونه به اینجا میرسید

گفتم شاید رفته داخل

اما رد محو و کمی از دود از داخل استخر می اومد

رفتم جلو تر دیدم نیما رو پله های پائین نشسته 

داره سیگار میکشه

پشتش به من بود و متوجه من نشده بود

میدونستم میتونم الان برم کنارش بشینم و بیخیال حسم بشم.

اونوقت اونم آروم میشد

اون سیگار لعنتی رو میذاشت کنار و برمیگشتیم داخل 

اما برای یه بار شده میخواستم به خودم و حال خودم حق بدم

پسر برگشتم سمت خونه

اما اذ ذهنم گذشت ...

من هرچقدر از نیما ناراحت ... اما اگه بخاطر این سیگار... بخاطر این غم دوباره بیفته رو تخت بیمارستان ...

خدای من ...

من راضی نیستم

حاضرم ده تای مثل فرزانه رو ببینم اما نیما سالم کنار باشه تا اینکه خدای نکرده چیزیش بشه 

برگشتم سمت استخر 

از پله ها رفتم پائین 

نیما متوجه من شد 

برگشت نگاهم کرد

کنارش نشستم

سیگارشو گرفتم

زیر پام خاموش کردم و گفتم 

- درسته خیلی ناراحتم و قلبم سنگینه... اما قرار نیست که توب زنی قلب خودتو بترکونه .

نیما نفس عمیق کشید 

سرمو به سمتش بردم

متوجه شد دارم آشتی میکنم دستشو دور شونه ام بردو من سرمو به کتفش تکیه دادم

تو سکوت نشستیم و نیما گفت 

- دوست نداشتم هیچوقت این قضیه رو بفهمی ...

- حالا که کار از کار گذشته... دیگه بهش فکر نکن 

نیما موهامو بوسیدو گفت 

- اما تو بهش فکر میکنی ...

دیگه منو خوب شناخته بود 

آهی کشیدم و گفتم

- منم سعی میکنم فکر نکنم 

نیما خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد

گوشیش تو دستش بودو هر دو به شماره رو صفحه نگاه کردیم که نوشته بود 

- محمود ملک آرا ...


💜💜👇👇💜 راستی دوستان رمان واقعی حکم نظر بازی خیلی قشنگه امتحان کنین 💜👇👇💜💜

‍ ‍ ‍ #چه_دلبری_میکنه_واسه_شوهرش 😈😍


_یه دور دیگه بزن #ببینمت خانم #کوچولوی من...

بی اراده #چشمکی زدم و دوباره چرخیدم.

_گفتم فقط بچرخ نگفتم #قر بریز که... نگاش کن تورو خدا...الان من چجوری وقتی جلوم این مدلی #نشستی صبحونمو بخورم؟


#قری به #گردنم دادم و جلو رفتم. شاید مدت با هم بودنمان محدود بود ولی از زیادی #درونش را بلد شده بودم.

_میدونم سخته ولی باید بتونی هم صبحونتو بخوری هم #خانمتو #دید بزنی...


لبخندش کمرنگ شد. اما دستم را گرفت و کشید و مرا روی پایش نشاند.

_برا من این #دلبریا تازگی داره همتا...من خیلی نابلدم...میدونی... فکر میکردم فقط تو فیلم خارجیا زنا #لباس #شوهرشونو تن میکنن و میان جلوش مانور میدن و #دل میبرن.


حالش را، این #بیقراریهایی که شاید کمتر در پسران نسل خودم پیدا میشد را خریدار بودم.

_ واسه همین اینطوری #لبو شدی؟...


#محکم مرا به خودش فشرد و با #شیطنتی که تا به حال از او ندیده بودم گفت:

_#هیجان دارم خاله ریزه...بترس از اینکه یهو هیجانم #فوران کنه چون چیزی ازت نمیمونه...


https://t.me/joinchat/AAAAAEsUWXLDHN9pUQ7RoA

Report Page