312

312


312

بهار پشت سرم تبدیل شدو از من رد شد 

اما از کنج خونه که چرخید خشک ایستاد 

بهش رسیدمو با دیدن میلا که بالای سر خاتون ایستاده بود خشک شدم 

میلا لبخند چندشی بهم زدو گفت 

- تو خیلی از افراد منو نابود کردی ... حالا نوبت منه نه ؟

نگاهم از صورت بی روح میلا روی خاتون افتاد

گردنش خونی بودو رو زمین بود

یه لحظه به پسرا فکر کردم

به سه قلو ها... به خونه بدون خاتون ...

خشم درونم شعله کشید و گرگم دیوونه وار زوزه کشید 

قبل از اینکه گرگم بیاد بیرون بهار بود که به میلا حمله کرد 

اما میلا اونو مثل یه حشره مزاحم به کنار پرت کرد 

دیگه اختیار خودمو نداشتم

گرگم بدون اراده من بیرون اومدو به میلا حمله کردم

من ضربان قلب خاتون حس میکردم

نمیخواستم از دستش بدم 

میلا با دیدن گرگم شوکه شد

اما از این فرصت استفاده کردمو بهش حمله کردم

از شدت ضربه من و غافل گیریش رو زمین افتاد 

یعنی میلا میدونست من دیگه قدرتی ندارم ؟

افرادش کجا بودن ؟

میدونستم هنوز خیلی از افرادش باقی مونده بودن 

میلا چنگ زد به گردنم که بهار خودشو رسوندو دندوناشو تو دست میلا فرو کرد

اون ملکه فوسکا بود ما دوتا گرگینه عادی 

در بهترین حالت ما میتونستیم فرار کنم . نه نبرد 

اما اینجا و کنار خونه راه فراری وجود نداشت

میلا دستشو عقب کشید 

اما بهار اونو رها نکرد 

خون سرخ رو دست میلا راه افتادو خواست گردن بهار گاز بگیره که من کتفشو گاز گرفتم 

جیغ میلا تو جنگل پیچید ...

ملکه فوسکا جیغ کشید !

بهار دست میلا رو ول کرد تا دوباره بهش حمله کنه 

اما تو چشم بهم زدنی دیگه اثری از میلا نبود ...

منو بهار خودمونو عقب کشیدیمو به اطراف نگاه کردیم

فکر کردم خودشو عقب کشید تا دوباره حمله کنه 

اما .... نبود ... هیچ جا نبود... 

انگار اون بود که حالا فرار کرده بود .

بهار تبدیل شدو سریع رفت بالای سر خاتون 

منم تبدیل شدم که بهار گفت 

- زخمش سطحیه... فکر کنم به موقع رسیدیم 

با هم خاتون بلند کردیم و به سمت خونه بردیم 

هوشیار نبود 

هنوز به پله ها نرسیده بودیم که پدر بزرگ اومد بیرون با دیدن این صحنه شوکه گفت 

- چی شده... صدای جیغ کی بود ؟

در حالی که خاتون میبردیم داخل گفتم 

- ملکه فوسکا ها ... میلا ...

ویهان :::::::::::

به نفس نفس افتاده بودم 

درست مثل رادمهر و بقیه ...

میدونستم اینجوری ادامه بدم کم میارم

نه اینکه قدرت من کمتر باشه 

بلکه تعداد اونا زیاده ...

گرگم انقدر پر از خشم بود که قابل کنترل و عقب نشینی نبود 

با خشم زوزه عمیقی کشیدو دوباره به سمت رادمهر حمله کرد 

دوباره هم زمان هر چهارتا به سمتم حمله ور شدن 

کامیار به گردنم حمله کردو دو تای دیگه به کتف و پهلوم 

اما قبل رسیدن اونا پریدمو کتف رادمهرو گاز گرفتم 

زوزه رادمهر بلند شد

هنوز کتفشو رها نکرده بودم که دندونای کسی تو پهلوم فرو رفت ...


.

.

.

سلام دوستان. میخوام یه رمان باحال بهتون معرفی کنم که شک ندارم بخونین جذب میشین. اینم بنرشه 👇😁😍


مشغول لبام بود صندلیو کشید عقب و منو کشوند توی بغلش 

ازلبش جداشدم و گفتم

+...یکی میبینه امیر

_...جلوموم بن بسته هواهم تاریکه شیشهام دودی کسی نمیبینه 


دوباره لبمو بین لباش گرفت اما مثل همیشه نبود خشن ترو حریص تربود انگار میخواست تلافی یه هفتع نبودنمو از لبام دراره 

زبونشو روی رگ گردنم کشید فشاردستمو روی بازوش بیشتر کردم 

گردنم و میبوسیدو من هرلحظه بیشتر طاقتم تموم میشد و اینو از فشاردستم روی بازوش حس میکردو بیشتر گردنمو میبوسید 


طاقت نیاوردم و صدایی شبیهه آه و ناله از گلوم خارج شد 


سریع لبمو گاز گرفتم اما دیگه دیر شده بود امیر نگاهی به لبم کرد لبمو از حصار دندونام ازاد کرد 


چشمام باز نمیشد اینباردستشم فعال شد 

دکمهامو باز کرد و دستشو اززیر تی شرتی که تنم بود روی پوست کمرم کشید

مغزم میگفت تمومش کن دیگه بسه!

اما نمیتونستم یه نیروی محرک مانع ازاین میشد که ازامیر جداشم 

دستاش ازکمرم بالااومدن روی سرشونم نشستن


#داستان_زندگی_واقعی

توی کانال سرچ کنید#دیدار واستون میاره

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEH1iS3m-jIyXnRASQ

Report Page