312

312


#نگاریسم

#۳۱۲

ازاسترس داشتم میمردم

ساعت ۸ بود

تا برسیم خونه سعید ۹ میشد 

هیچ کاری هم نمیکزدیم

تا برگردونه من رو خونه زودتر از ۱۰ نمیرسیریم و باز دردسر میشد

درسته خبر داده بودم بیرونم

اما نه تا ده شب !

با وجود تمام استرس و نگارانیم هیچی نگفتم

فقطگفتم باشه و برگشتیم

تو راه خوردیم به ترافیک 

مضطرب شده بودم

به ساعت نگاه کردم و گفتم

- کلش زودتر برمیگشتیم 

سعید ریلکس گفت 

- نترس به موقع میرسی 

نگاهش کردم

چشمکی زد و ازخروجی اول که مال خونه ما بود وارد شد

سوالی گفتم

- نمیریم خونه تو ؟

با شیطنت خندید و گفت 

- نه ... میدونم معذب میشی ... 

با تعجب نگاهش کردم

لبخند مهربونی زد و گفت

- همین که نیت کردی بیای نگار برام یه دنیا ارزش داره. من دوست ندارم تحت فشار بزارمت. فقطمیخواستم مطمئن بشم دلت با منه ...

ناخداگاه بغض کردم

یه حس دلگرمی عجیب بهم دست داد

سعید...

هر بار غافلگیرم میکرد

با رفتارش

با درکش

با منطقش 

هیچی نگفتم

نمیدونستم چی بگم 

سعید جلو خونمون پارک کرد 

نفس عمیق کشیدم و تنها کاری که به فکرم میرسید انجام دادم

برگشتم سمت سعید و 

خم شدم

نرم لبش رو بوسیدم و لب زدم

- مرسی

ار حرکت یهویی من شوکه شده بود

قبل اینکه به خودش بیاد

یا چیزی بگه

پیاده شدم .

سریع دوئیدم تو خونه

پله هارو رفتم بالا و نفس گرفتم

دوباره گوشیم ویبره خورد

سعید پیام داده بود

- چقدر چسبید... کاش فقط طولانی تر بود

نیشم تا بناگوش باز شد و دلم گرم ...

سرمو بلند کردم و تازه متوجه ۴ جفت چشم خیره به خودم شدم

Report Page