31

31


#پارت31

#قلبی‌برای‌عاشقی


***

نگاهی به اون دختره انداخت مشغول صبحونه درست کردن بود... زیبا بود خیلیم زیبا  

جلو رفتم سریع به خودش اومد 


_سلام 

با سر جوابشو دادم و پشت میزنشستم

شروع کردم به خوردن صبحونه اونم فقط نگاهم میکرد 


_خوردی؟!

انگار که تو فکر رفته باشه سریع به خودش اومد 

_هان؟؟ 

جوابی ندادم 

_ببخشید تو فکر بودم!

بازم چیزی نگفتم که کلافه پوفی کشید و دیگه سوالی نکرد 

صبحونه رو خوردم کیفمو برداشتم و اشاره کردم بریم 


سرشو تکون داد و باهم از خونه رفتیم بیرون 

تا ساعت ۳-۴ مشغول کارمون بودیم اصلا حواسم نبود نهار نخوردیم نه من نه اون دختره  


_نهار چی میخوری؟؟

جوابی بهم نداد ، سرمو بلند کردم نگاهش کردم سرشو رو مبل گذاشته بود و چشماشو بسته بود 


با عصبانیت بلند شدم... متنفر بودم از کسی که سرکار بخوابه 

رو سرش وایستادم  

_خونه ی خاله س؟؟؟ 


جوابی نداد 

با پام به کفشش ضربه زدم 

_ با توام 

بازم جوابی نداد 

عجب بازیش گرفته!! بازم یه ضربه زدم به پاش دیدم جواب نمیده حسابی حرصم گرفته بود 


دستمو رو شونه ش گذاشتم و تکونش دادم یهو دیدم مثله مردهاا 

پهن شد رو مبل ... 


چشمام گرد شد و سریع منشی رو صدا زدم 

_زنگ بزن امبولانس سررررریع


اومد داخل اتاق با دیدن اون دختر جیغ خفیفی کشید 

_چی شده اقا؟؟؟ 


_نمیدونم زنگ بزن امبولانس

Report Page