31

31


سرمو روی سینش گذاشتم و با انگشتام روی سینش بازی کردم 

-....نکن بچه گفتم کاریت ندارم ولی اگه ادامه بدی تاصبح باید اینجاباشی

نرم لبمو بوسید

دستمو کشیدمو گفتم

+...همین حالاام صبحه

-...یعنی میگی مشکلی نداری اینجاباشی؟ 

فاصلع صورتامون یه بند انگشت بود 

+...من اینو نگفتم 

-...این دفعه که نشد ولی وقتی برگشتم یه برنامه ویژه برات دارم

+...مثلا چی؟

-....اگه بگم که دیگع ویژه نیست 

یک ساعتی پیشش موندم و بعدش برگشتم داخل اتاقم 

ذهنم پراز حرفاش بود 

پراز حس داغی که توی حرفاش بود

صبح وقتی بیدار شدم رفته بود و یه پیام داده بود که مواظب خودم باشم و زود برمیگرده 

انگار این یه هفته رو گذاشته بودن رودور یواش  

اصلا قرار نبود بگذره 

بی هدف داشتم تو حیاط قدم میزدم گوشیم توی دستم لرزید 

"...آخرشب میرسم میدونم دلت تنگ شده..."

یه نیشخند رولبام اومد

چه ازخود راضی ...

خودمو به حمام رسوندم موهامو اتو کردم و بهترین عطرمو رو خودم خالی کردم

ساعت دوازده شب بود و هنوز نیومده بود 

غرورم نمیذاشت بهش زنگ بزنم یا پیام بدم

صدای بازشدن در کوچه اومد از پشت پنجره نگاه کردم 

دایی و حامد اومدن داخل وحامد ازهمون فاصلع منو پشت پنجره دید حتی اون لبخند یوری رو صورتشم میتونستم ببینم

روی تخت نشستم من داشتم به دیدنش به کاراش ب بودنش عادت میکردم و اصلا نمیدونستم اونم همچین حسی به من داره یانه 

باافکارم مشغول بودم که صدای زنگ گوشی توجهمو جلب کرد 

"...بیا بالا چشم بندتم بیار..."

Report Page