31

31

Behaaffarin

در کمال تعجب بم جواب داد:

-      نمیشه. کارا تموم شده. جاروکشی اخریشه. منتظریم جارو بزنی و بعد شام بخوریم و بعدشم بخوابیم. صبح زود کلاس داریم.

از سر ناچاری گفتم باشه و رفتم به دفتر سرپرستی خوابگاه تا جاروبرقی بگیرم.

شانس باهام یار بود.

مسئولش گفت فعلا هیچ جاروبرقی موجود نیست و بهتره نیم ساعت بعد برگردم باز.

منم مسیجی به مهری زدم و با خوشحالی رفتم سالن مطالعه تا سریع تر مباحث رو تموم کنم.

برای نیم ساعت بعد آلارم گذاشتم و شروع کردم.

محو درس بودم که باز کسی زد به شونه م.

دوباره مهری بود.

گفت:

برو چک کن ببین جارو هست؟

نگاهی به ساعتم انداختم.

بیست دقیقه گذشته بود. بهش گفتم:

-      مسئولش گفت نیم ساعت بعد بیا. هنوز نیم ساعت نشده.

باز خودم رو مشغول درس خوندن کردم و بهش اهمیتی ندادم. چند دقیقه ای همینجور بالای سر من ایستاد و بعدش هم رفت.

اون شب سه بار دیگه هم رفتم به دفتر سرپرستی خوابگاه و هربار بهم گفتن هنوز هیچ جارویی رو بچه ها برنگردوندن.

در نهایت هم بچه ها گفتن میخوان بخوابن و جاروی اتاق انقدرها هم ضروری نیست و بهتره بمونه برای هفته بعد.

چند روز بعد، هم اتاقی شمالیم گفت اون شب، نوبت استراحت من بوده، ولی بچه ها توی لیست دست بردن و جای مریم رو با من جابجا کردن، چون پریود شده بوده و دل درد داشته.

خیلی ناراحت شدم

اگه انقدر براشون مهم بود چرا یکی از خودشون وظیفه مریم رو هم به عهده نگرفته بود؟ یا چرا لااقل به من حقیقت رو نگفته بودن؟

از همون روز مصمم شدم که از خوابگاه برم

من آدمی نبودم که بتونم با همچین آدم هایی و توی همچین شرایطی زندگی کنم.

از قبلش خانوادم حرف هایی راجع به خونه گرفتن زده بودن، ولی از اون شب دیگه یک ثانیه هم نمیخواستم توی خوابگاه بمونم..

روابط بین من و هم اتاقی هام  از قبل هم سردتر شده بود.

بیشتر ازشون فاصله میگرفتم

به تک تک کارهاشون و حرکاتشون مشکوک شده بودم

به خانوادم تاکید کرده بودم که نمیخوام توی خوابگاه بمونم .

حتی هم اتاقی هامم از شرایط خوابگاه راضی نبودن.

سروصدا زیاد بود. نمیشد درس خوند. نمیشد خوابید. یه بارم کل بلوک رو بوی گاز برداشته بود و آخر معلوم شد لوله ترکیده.

مامان مهری طرفای شریعتی یه خونه داشت که ارث پدریش بود.

 مهری میگفت میخواد از ترم با برادرش بعد بره اونجا زندگی کنه.

پردیس داشت دنبال خونه میگشت و حتی وقتی میخواست برای دیدن یکی از خونه ها بره، منو با خودش برد که تنها نباشه.

نازنین هم خواهرش دانشجوی یکی دیگه از دانشگاه های تهران بود و میگفت میخواد با اون خونه بگیره.

منم همه ی این حرف هاشون رو برای مامانم تعریف میکردم.

نزدیک امتحانای پایان ترم بود و خانوادم جدی تر برام دنبال راه حل میگشتن.

تا اینکه مامانم اومد تهران و چند روزی توی خوابگاه موند تا دنبال خونه مناسب برای من بگرده

یه شب که من نبودم، با بچه ها صحبت کرده بود و گفته بود شماها هم دنبال خونه مستقلید؟

همشون جواب داده بودن نه!


Report Page