#31
#قسمت31
#رمان_برده_هندی🔞
از روی من بلند شد و روی تخت نشست که نگاهش به پایین تنه ام خیره موند.
رد نگاهشو گرفتم که به بین پام رسیدم. لباسم بالا رفته بود و رون سفید و خوش تراشم از لباسم بیرون زده بود.
خمار خم شد و رون پام بوسید که مور مورم شد.
تب دار لباشو حرکت میداد و تا روی نافم رسوند. از داغی لباش آه بی اراده ایی کشیدم که سریع از جا بلند شد و بدون هی حرفی از اتاق بیرون زد .
گیج و منگ نفسمو بیرون دادم و خودمو روی تخت ولو کردم و چشمامو بستم که در اتاق دوباره باز شد... از جا پریدم و به در نگاه کردم که خاتون رو دیدم. نفس راحتی کشیدم که خاتون گفت:
_ارباب دستور داد ببرمت حموم
با اخم های کمرنگی گفتم:
_خودم میرم
سرشو تکون داد و گفت:
-تاکید کردن خودم ببرمت این داروهارو هم دادن که بخیه هاتو ضد عفونی کنم
بی رمق نشستم که خاتون به سمتم اومد و کمکم کرد از جام بلند بشم.
با خجالت لباسامو در اوردم و اون دوش ابو باز کرد و اروم اروم کمکم کرد زیر دوش اب گرم خودم رو بشورم. یهو گفت:
_راستی اقا گفتن باید توی این وان بشینی تا بخیه هات ضد عفونی بشه
و منو به سمت وان هدایتم کرد . با دیدن اب زرد رنگش صورتمو جمع کردم که گفت:
_مجبوری دخترم
بعد از اینکه ده دقیقه توی وان نشستم و سوزششو تحمل کردم دوباره دوش گرفتم و از حموم بیرون اومدیم...
حوله ای که خاتون بهم داد رو به حالت دکلته دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم . تا پام و توی اتاق گذاشتم با دیدن ارباب که روی تخت دراز کشیده بود خشکم زد..
با دیدن من با اون حوله ی کوتاه از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهشو از روم برداره به خاتون گفت:
_خاتون بیرون
دلم از ترس لرزید .خاتون بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
ارباب با نگاه داغ و تب داری بهم نزدیک شد. با هر قدم که به طرفم برمیداشت من عقب میرفتم تا جایی که پشتم به دیوار خورد.
مردک هیز تا پر و پاچمو میبینه سمتم میاد یه قدم دیگه برداشت و کاملا با من مماس شد.
از ترس نفسم بند اومده بود عین هو عزرائیل میمونه از ترسش فقط همین مونده خرابکاری کنم!
یهو با یه حرکت منو تو اغوشش کشید و بلندم کرد.
از حرکت یهوییش هینی کشیدم و ناخودآگاه دستام دور گردنش حلقه شد.
در و باز کرد و از اتاق بیرون رفت... و بعد به سمت اتاقش راه افتاد انگار قلبم داشت تو دهنم میزد خدایا خودم و سپردم بهت...
سریع وارد اتاقش شد درو قفل کرد و منو به سمت تخت برد و روی اون درازم کرد.
آب دهنمو قورت دادم و دهنمو باز کردم بگم ارباب که حولمو کنار زد!
خودمو جمع کردم که دستشو روی شکمم گذاشت و مانع کارم شد. روم خیمه زد .
با دیدن تن سفیدم چشماش سرخ و تب دارتر شده بود. بالای سینمو بوسید و سرشو توی گردنم فرو کرد.
دستشو از شکمم پایین تر کشید که با ترس دستشو گرفتم و لرزون گفتم:
_من ..آمادگیشو ندارم...
ارباب مک محکمی به گردنم زد که آیی گفتم حولمو بیشتر کنار زد و پاهامو باز کرد و به بین پاهام خیره شد... اما با حرفی که زد شوکه شده بدون هیچ اراده ای داد زدم:
+چــــــی!!!!!!