31

31


رمان #دختر_بد


قسمت سی و یکم

خیره اش می مونم، یه دست بلوز و شلوار اسپورت سفید پوشیده با کت مخمل خاکستری رنگی که حسابی جذاب نشونش میده و با لبخند خبیثش برامون دست تکون میده و با رعنا سلام رد و بدل می کنند!

 حتی از دیدنم هم تعجب نمی کنه و سمت اتاق من میره و درست وارد اتاق روبرویی میشه! و من می مونم و مات و مسحور این بشر و آروم زمزمه می کنم.

-اینی که الان رد شد، امیررضا سخی بود؟

رعنا خندون می شینه و از حرفم تعجب می کنه.

-آره؛ تازه تخصص گرفته...

هنوز نگام به در اتاقشه و فاصله اش رو با اتاق خودم چک می کنم و حین برگشتن به اتاقم سریع شماره ی پارسا رو می گیرم و با زاری می نالم:

-پارسا، تو رو خدا... نمی شه برگردم بیمارستان؟ این کارو دوست دارم...

محکم و قاطع جوابم رو میده: 

-نمیشه هیوا... حرف زدیم دیگه... الانم که ردم کردی، اگرچه درخواست منم اشتباه بود ولی بذار امیدوار بمونم بهت...

با ناامیدی به در بسته ی اتاق امیر خیره می مونم و دوبار به پارسا می گم:

-باشه می مونم؛ ولی امکانش هست که هروقت بخوام منتقل کنی؟

پوف میکشه و با حرص جوابم رو میده: 

-نه جانم، قراردادی که امضا کردی یه ساله است. منم نمی تونم مجدد رو بزنم...

خداحافظی و بوسه تحویلم میده و تماس رو قطع می کنه.

 با حرص محکم به دیوار لگد می زنم و از خودم تعجب میکنم که تابلوی اسمش رو وقت ورود ندیده بودم.

 از بس عصبی بودم به این چیزا دقت نمی کردم. حتی فکرشم نمی کردم که امیر تخصص قلب گرفته باشه، ماههای آخر جدایی مون مدام در رفت و آمد به تهران بود و با اتفاقات دیگه ای که پیش اومد، تقریبا اصلا باهم حرف نمی زدیم که بخواد درمورد تخصصش حتی باهام حرف بزنه!...

می خوام داخل اتاقم برم که در اتاقش باز می شه و درحالی که روپوش سفید رنگ پزشکی اش رو پوشیده، رو به رعنا صداش رو بالا می بره و می پرسه:

-از همکار جدیدمون استقبال کردید؟ نمی خواین معرفی کنید؟

رعنا هم از رفتارش تعجب میکنه و منم با حرص؛ جوری که فقط خودمون بشنویم، میغرم:

-آشنایی باهات به یه ورم... مردک روانی...

در اتاق رو باز می کنم و داخل می شم و محکم می کوبم و رعنا جوابش رو میده:

-خانم هیوا قاسم نیا هستند؛ برای بهداشت و تنظیم خونواده همکاری می کنند.

امیر: پس من بااجازه یه خوش آمد بهشون بگم؛ همسایه ام هستیم، زشته واکنشی نشون ندم...

خودت و واکنشت برید به جهنم هی...

در اتاق زده میشه و بدون این که اجازه بدم، داخل میاد و از استرس خودم رو به میز می چسبونم و دستم رو به لبه اش می گیرم تا پس نیفتم.

 آروم داخل میاد و با ژست مکش مرگ مایی، دستاش رو از جلوی باز روپوش، تو جیب شلوارش فرو برده و با اون لبخند وقیحش جلو میاد و مثلا خوشامد میگه:

-خوش اومدید هیوا خانم... قدم رو چشم ما گذاشتید!

با حرص لبم رو کج میکنم و صدای ایش گفتنم رو می شنوه و خندیدناش رو مخم صخره نوردی می کنه و حرف زدنش که دیگه بدتر...

امیر: داشتی به دوست پسرت می گفتی جات رو عوض کنه؟

با حرص می غرم:

- تو می دونستی قراره بیام اینجا؟

با بیخیالی اوهوم می گه و روی صندلیِ مراجعم می شینه و با پا روی پا انداختن حرفش رو ادامه میده:

-دوست پسرت کلی پیگیر انتقالی ات بود؛ اونقدر که کل درمانگاه فهمیدن یه دختر که نامزدش بهش اعتماد نداره، قراره بیاد این جا!

اگرچه از کار پارسا حرصم می گیره ولی حرفای امیر بیشتر برام رو مخه و نمی خوام ازش این طعنه ها رو بشنوم.

-اونم می دونه تو اینجایی؟

لباش رو به هم فشرده و به نشونه ی نه، برام سرش رو تکون میده و با حرص آه می کشم و کم مونده گریه ام بگیره و سر جفتشون رو بیخ تا بیخ زیر ماسه های ساحل شنی دفن کنم! 

سمتم سر خم میکنه و با چشمای خمار شده، حرف می زنه.

-نگفتم چون دلم می خواست اینجا و کنارم باشی؛ می خوام دوباره باهات دوست بشم، کلی خاطرات خوب یادمه...

پاهام کشش ایستادن ندارن و هر لحظه ممکنه با حرفاش نقش زمین بشم.

با حرص نق می زنم: من فقط خاطرات تلخ یادمه...

 دستام رو بیشتر به لبه ی میز فشار میدم و با حرص لبم رو به دندون می گیرم. 

نمی دونم از کدوم خاطرات خوب حرف می زنه و یا چرا می خواد دوباره بعد از اون همه کم محلی با من دوست بشه!

 ولی اون حرف خودش رو ادامه میده و باز دلم رو با جت اسکی می شکافه و رد می شه.


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page