308

308

رمان ال آی به قلم پرستو.س

۳۰۸

سکوت شد 

یه سکوت سنگین 

ویهان کسی بود که سکوت رو شکست 

خیره به آذرخش ناباورانه گفت 

- باورم نمیشه ... کسی که به من یاد میداد خودمو عذاب ندم ... خودشو عذاب میده ...

گره عمیقی بین ابرو های آذرخش افتاد 

اما بدون اینکه چیزی بگه غیب شد 

به جای خالیش خیره بودم 

تو سرم پر از افکار آشفته بودو تو قلبم احساسات درک نشده شناور بود 

گرگم عصبی زوزه میکشیدو روحم انگار چیزی کم داشت 

فکر میکردم همه چی تموم شده ...

اما انگار تازه قسمت سخت زندگیم شروع شده بود 

با صدای پدر بزرگ از افکارم جدا شدم 

اما نگاه خیره ام به جای خالی آذرخش باقی موند 

پدربزرگ گفت 

- بیاین صبحانه ... بعدا این بحث رو ادامه میدیم. پسرا منتظرن 

ویهان هومی گفتو پنجره رو بست 

پشت سر پدر بزرگ رفت 

اما من همچنان خیره ایستاده بودم 

میدونستم از چی ناراحته 

زرز فکر منو ویهان متفاوت بود 

اون میخواست مشکل منم خودش حل کنه! 

اما من اینجوری بزرگ نشده بودم... مشکل من مال منه و ترجیح میدم تا کمک نخواستم کسی دخالت نکنه 

- ال آی ... میشه بیای؟ 

ویهان کلافه اینو از جلو در گفتو چرخیدم سمتش

اما نگاهش نکردم

گرگ عصبانی ویهانو حس میکردم

گرگ منم دست کمی از اون نداشت 

از کنارش رد شدمو انگار یه لحظه گرگ هامون برای هم زوزه کشیدن 

یه زوزه از سر خشم ... 

هر کدوم میخواستن از جفتشون محافظت کنن 

اما از راه خودشون ...

از راه متفاوت خودشون ...

ویهان ::::::::::

جو سنگینی بود 

هیچکس حرفی نمیزد 

عجیب بود که خاتون هم انگار عصبانی بود 

نمیدونم اونم از چیزی خبر داشت یا نه 

جز ال آی که مثل همیشه آروم و با محبت با پسرا مشغول صحبت بود کسی حرفی نمیزد 

همه تو سکوت صبحانه خوردیم‌

پسرا مدام‌ از ال آی سوال میپرسیدن

بلاخره پدربزرگ از کوره در رفت و گفت 

- سر غذا انقدر حرف نزنین .

سروش سوالی پرسید

- پس چقدر حرف بزنیم ؟ 

سپهر گفت 

- خود انقدر یعنی چقدر ؟ 

ناخداگاه لبخند زدم 

اما جلو خودمو گرفتم چون پدربزرگ به اندازه کافی عصبانی شده بود 

ال آی سریع گفت 

- منظور پدربزرگ اینه دارین زیاد صحبت میکنین. اینجا میز صبحانه پس صبحانتونو بخورین صحبت باشه برا بعدش 

هر سه تا تو یه حرکت باقی مونده صبحانشونو تو دهنشون فرو کردنو سروش زود از صندلی پائین پرید 

با دهن پر گفت 

- التن صحبت کنیم ؟

خاتون اخم کردو گفت 

- با دهن پر صحبت نمیکنن . لقمتو بخور 

ال آی گفت 

- من نبودم نقاشی کشیدین ؟ 

هر سه سر تکون دادن و ال آی گفت 

- برین بیارین تا ببینمش 

سه تا وروجک دوئیدن سمت پله ها که ال آی گفت  

- هر کسی کنار نقاشیش یه گل با رنگ مورد علاقه اش هم بزاره

میدونستم اینو گفت تا بچه ها رو مشغول کنه 

نیم نگاهی بهش انداختم .لبخند رو لبش بود 

اما تا متوجه نگاه من شد اخم کرد 

با اخم ال آی گرگم زوزه کشید و تا سطح اومد 

از حرکتش گرگ ال آی هم زوزه کشیدو تا سطح اومد 

پدر بزرگ عصبانی زد رو میزو گفت 

- سر این میز لعنتی میشه گرگ درونتون رو آروم نگه دارین 

ال آی با خجالت سرشو پائین انداخت

اما من با عصبانیت به پدر فزرگ نگاه کردمو گفتم

- گرگ شمام خیلی آروم نیست 

قبل از پدربزرگ خاتون گفت

- نگه دارن ؟! مگه ...

به ال آی خیره شدو گفت 

- مگه گرگت...

هنوز جمله خاتون تموم نشده بود که در خونه با شتاب باز شد


سلام دوستان. خیلی خوشحالم که رمان هایی که معرفی میکنمو دوست داشتین . اینم لینک قسمت اول رمان واقعی نگاه که بعضی دوستان گفتن پیدا نکردن .

دوستان این رمان یه عاشقانه پر ماجرای واقعی هست با پایان خوش.

خیلی طولانی نیست . الان نصفش تقریبا گذاشته شده و به زودی تموم میشه.

ماجرای یه عشق ممنوعه و یه مرد مغروره که کارش انکار عشقشه اما روزگار اونو حسابی تغییر میده .

همه قسمت ها با هشتگ #نگاه تو کانال کافه زندگی موجوده . اینم لینک قسمت اولش 👇

https://t.me/cafe_zendeh/9659


Report Page