308
باصدای زنگ گوشی حامد بیدارشدم
گوشیو برداشت و چند کلمه کوتاه گفت
-...سلام.....اره شام بیرونیم...چشم زود میایم ....
گوشیوقطع کردو گفت
-...بیدارشدی ...پاشو یه اب ب صورتت بزن بابات گفت زودتر بریم
+...هووووم من خستمه من میخام بمونم
-...منم دلم میخوادبمونی....دستشو اززیر پتو روی پام کشیدو ادامه داد
-...ولی...اگه...بمونی...خسته ترمیشی
دستش سمت بین پام رفت
پتومو محکم کردم و گفتم
+...پس دیگه شیطونی ممنووع لباس بپوشم بریم
روی تخت دراز کشیدو گفت
-...باشه بپوش
+...برو بیرون خب
ضربه محکمی به پشتم زد
-....من که همه چیتو دیدم جوجه برو بپوش
پیرهن حامدو انداختم ر وشونه هام
لباس زیرامو تنم کردم و بقیه رو راحت تر پوشیدم
حامد هم اماده شد
باهم زدیم بیرون
بین راه پیتزا گرفتیم خوردیم
حسابی دیر کرده بودیم
وقتی رسیدیم
بابا در کوچه ایستاده بود و حسابی اخماش درهم بود