308

308


#عشق_سخت 

#۳۰۸

بهرام یهو عصبی پرید وسط حرفمو گفت

- درست حرفتو بزن دیبا ! دردت الان چیه؟

بهم برخورد 

دوست داشتم قهر کنم بگم 

 برو گمشو

اصلا باهات حرف ندارم

اما این مرد رو به روم تنها پناه من تو این کشور بود

برای همین آروم گفتم

- من الان دیگه میدونم وقتی پیشتم از من چی میخوای ... فقط ... نمیدونم... چی در انتظارمه ...

چشم هاشو بست

نفس عمیقی کشید و گفت

- دیبا 

چشم هاشو باز کردو گفت 

- قرار گذاشتیم مدتی که با همیم خوش باشیم تا ببینیم چی پیش میاد . بدنت انقدر بهم حال میده که دوست ندارم به نبودنت فکر کنم .

مکث کرد 

چشم هاش ریز شدو گفت 

- دوست دارم هر شب ناله هاتو بلند کنم ... دوست دارم حامله ات کنم ..‌‌ دوست دارم وقتی شکمت بزرگ شده بکنمت ... دوست دارم بچه منو شیر بدی ...

هر جمله رو میگفت بدنم بد تحریک میشد

انگار بدنم داشت به حرف های بهرام میگفت 

 آره آره منم دوست دارم

مغزم داد میزد نه نه 

اما بدنم همیشه راهش جدا بود 

بهرام لبخند محوی زد و گفت 

- تو هر فکری تو سرم، تو هستی دیبا ... پس لازم نیست من بگم چی در انتظارته ..‌. خودت اگه زرنگ باشی میفهمی ... 

با این حرف دستش نشست رو کمرم 

منو همراه خودش راه انداخت

اما من تو حرفاش بودم

خودت میفهمی

چی در انتظارته 

یه زندگی با بهرام 

مثل یه عروسک جنسی 

یا یه زندگی بدن بهرام

با یه بهرام روانی که میتونه بیچاره ات کنه !

سر تکون دادم

نه 

منظور بهرام اینا نبود

باز برا خودت توهم نزن 

کلافه گفتم

- من زرنگ نیستم... میشه خودت بگی

Report Page