306

306


۳۰۶

انگار انتظار نداشت من بخوام نیما هم حضور داشته باشه . 

به نیما نگاه کردم و لبزرم

- بریم حالشو بگیریم

نیما لب هاشو بهم فشرد

نگران قلب نیما بودم

اما نمیشد وسط یه جنگ بکشی کنار

اونم جنگ با این عفریته ها

نیما سر تکون داد

بلند شدو نیاز گفت

- نیما... واقعا این بحث ها بیخورده ... بیاین بشینیم سر صحبت خودمون.

فرزانه اما بلند شدو گفت

- نیاز جون من چند ساله نیمارو ندیدم‌حق دارم یکم باهاش خصوصی حرف بزنم که؟

یه لبخند پر غرور رو لب عمه بود 

نیاز نگاهم کرد

با چشم هاش انگار میخواست چیزی بگه 

اما نمیفهمیدم 

نیما دستی تو موهاش کشیدو گفت

- اصلا این جلسه برای چیه؟ 

پدر نیما گفت

- برای اون مغازه مشترک تو و نیاز 

شوهر نیاز گفت

- من میخواستم کلش رو از شما بخرم 

اما عمه پریدو گفت 

- حالا وقت هست برا این حرفا. شما برید اختلاط کنید بعد‌.

سوالی به نیما نگاه کردم

فکر میکردم قضیه اون مغازه تموم شده.

عمه خیلی عجله داشت فرزانه رو بفرسته با ما.

معلوم نبود چه چرت و پرتی تفت داده بودو میخواست به خورد ما بده

نیما نفس عمیقی کشیدو گفت

- اون مغازه رو من ، سهم شمارو هم میخرم... سهمم رو نمیفروشم

عمه اخمی کردو گفت

- برید حرفتونو بزنید حالا شاید نظرتون عوض شد .

به عمه نگاه کردمو بی تعارف گفتم

- قضیه چیه؟ شما چرا هنوز بعد اینهمه ماجرا با ما تعارف دارید؟ چرا رک نمیگین چی تو سرتونه و به چی میخواید برسید؟ 

عمه صورتش بر افروخته شد 

نیما اما مثل من انگار از کوره در رفته بود و گفت

- بنفسه راست میگه. الان کسی تو این جمع نیست ندونه حضور فرزانه و این اصرار به حرف زدنتون فقط برای یه هدف خاصه. خب چرا اینجوری. یه کلمه بگین قضیه چیه؟

به فرزانه نگاه کردو گفت

- الان میخوای خصوصی با ما حرف بزنی چی بگی؟ به بنفشه بگی من با شوهرت قبلا رابطه داشتم ؟

اخمم تو هم بود

حس کردم این حرف نیمارو نشنیدم .

یعنی درست نشنیدم .

شوک تو قیافه فرزانه نشون میداد درست شنیدم

سعی کردم اخممو حفظ کنم

آروم باشم و تنفسم منظم باشه

نمیخواستم هیچ چیزی از چهره ام پیدا باشه

نیما ادامه داد


خوشگلا رمان نگار رسیده به جاهای خوبش از دست ندینا 😍😍😍👇👇👇 سعید وارد داستان شده🤭🤭🤭💛💜👇

لینک فایلش

https://t.me/danaeism/567

Report Page