301

301


پلکامو بزور تکون دادم دستمو بی هدف بلند کردم 

اماانقدر بی جون بودم که توانایی بالا نگه داشتنشو نداشتم 

گلوم خشک بود 

لب زدم آب 

چشمام هنوز بسته بود

دستی زیر گردنم نشست سرمو بلند کرد ویکم آب بهم داد 

اتفاقایی که افتاده بود توسرم تکرار شد 

دلم نمیخواست چشمامو باز کنم 

کاش هیچوقت بیدار نمیشدم 

قطره اشکی از گوشه ی چشمم راه گرفت 

ولی بازم چشمامو باز نکردم 

دست گرمی روی دستم نشست و صدای مامان توگوشم پیچید 

-...نمیخوای چشماتو باز کنی ؟ ...بهار 

دیگه مقاومت فایده ای نداشت 

چشمای اشکیمو باز کردم 

مامان کنارم نشسته بود 

پلک زدم و اشکام ریخت 

نگاهم تواتاق چرخید 

داخل اتاق خودم بود 

و فقط مامان کنارم بود 

هیچ صدایی از بیرون نمیومد 

-...خوبی ؟ چیزی میخوای ؟ 

باتکون سر گفتم نه 

نپرسیدم بعد از هوش رفتنم چیشد!

مامان هم چیزی نگفت 

نگاهم به در بود 

انگار هرلحظه منتظر بودم حامد بیادداخل 

-...یکم سوپ میارم بخور 

بازم چیزی نگفتم 

آینه ی کوچک کنار تختمو برداشتم و به خودم نگاه کردم 

آرایشم پاک شده بود 

لباسامم عوض شده بود 

مگه چقدر بیهوش بودم! .

مامان با یه کاسه سوپ اومد کمک کرد بخورم 

نتونستم بیشتر سکوت کنم و گفتم

+...مامان حامد کجاست؟

Report Page