301

301


۳۰۱

خیلی جدی نگاهم کردو گفت

- اینو کاملا جدی گفتم

لبخندم جمع شدو با احترام گفتم

- متوجه شدم. سعی میکنم

سری تکون دادو دستمو رها کرد

خاتون واقعا شبیه یه مادر سخت گیر بود

برام سوال بود با ویهان هم اینجوری رفتار میکنه با نه !

دست سپهرو گرفتمو در حالی که از پله ها میرفتیم بالا گفتم 

- خب ببینم چی کشیدین 

سپهر بدون توجه به سوال من آروم پرسید

- خاتون تورو دعوا کرد ؟

خنده ام رو مخفی کردم

چقدر این پسر به همه چی توجه داشت

آروم بهش گفتم 

- نه ... چرا اینو میپرسی؟

- چون شبیه دعوا کردن نگاهت کرد

اینبار دیگه نتونستم خنده ام رو مخفی کنم و وارد اتاق شدیم

پسرا دور کاغذ ها رو زمین نشسته بودن

سپهر سریع خودشو رسون به اون دوتا و گفت

- خاتون عصبانیه 

نشستم کنارشون و گفتم

- نه عصبانی نیست ... بریم سراغ نقاشی ها 

سپهر آروم گفت 

- اما شبیه وقتیه که عصبانیه 

سروش گفت 

- ما که کار بدی نکردیم 

سهیل گفت 

- من تو نقاشیم خاتونو نکشیدم برای این ناراحت شد 

خندیدمو خواستم جوابشو بدم که سپهر گفت 

- من کشیدمش . اینا 

بعد به نقاشیش اشاره کردو سروش گفت 

- خیلی زشت کشیدی... بخاطر همین ناراحت شده 

با خنده گفتم 

- نه بچه ها. 

اما به حرف من توجه نکردن و سهیل گفت 

- میخوای دوباره خاتونو بکشیم 

سپهر گفت 

- من فقط بلدم زشت بکشم 

سریع گفتم

- بچه ها بچه ها بحث رو منحرف نکنین

یهو هر سه سوالی نگاهم کردنو سروش گفت 

- چی کار نکنیم ؟

با لبخند چشم هامو به هم فشار دادمو گفتم 

- هیچی هیچی... به من گوش بدین یه لحظه 

تا هنوز هیچکدوم حرف جدیدی شروع نکرده بودن گفتم 

- خاتون از کسی عصبانی نیست. نقاشی شمارو هم ندیده. اون فقط خسته نیاز داره زودتر بخوابه. مثل همه ما. پس بیاین نقاشی هاتونو ببینم و بریم بخوابیم 

حرفک که تموم شد منتظر موندم جواب بدن

اما هر سه فقط نگاهم کردن

سروش یهو گفت

- من نمیخوام بخوابم

سپهر هم تکرار کرد

سهیل هم همینطور

هر سه بلند شدن شروع کردن به پریدن 

هنگ فقط نگاهشون میکردم که مثل سه تا توله گرگ در نمای انسان در حال بالا پائین پریدن بودن

صدای خنده تو گلو آشنای ویهان باعث شد برگردم سمت در.

تو قاب در ایستاده بود

تکیه داد به یه سمت و گفت

- میبینم یه نفر اینجا به کمک احتیاج داره 

خندیدمو گفتم 

- میخوای بگی میتونی آرومشون‌کنی 

- اوهوم... میخوای شرط ببندیم 

سر و صدا بچه ها نمیذاشت صدای ویهانو خوب بشنوم

بلند شدمو گفتم

- البته... چه شرطی؟

ویهان اومد داخل و گفت

- اگه بتونم آرومشون کنم امشب هرچی من بپرسم باید جواب بدی

ابرو هام بالا پریدو گفتم

- هرچی؟

- اوهوم... قبوله؟

خندیدمو گفتم

- نه ! 

صوای بچه ها انگار داشت بالا تر میرفت

ویهان مغرورانه نگاهم کردو گفت

- باشه پس خودت تلاش کن

سریع گفتم

- وایسا ... قبوله ... اگه بتونی به یه سوالت جواب میدم 

- یکی کمه سه تا

- باشه اگه نتونیم تو باید به سه تا سوالم جواب بدی

با نیش باز گفت

- قبوله 

قبل اینکه چیزی بگم بلند گفت

- کیا میخوان فردا با من و ال آی بیان مسافرت ؟ 

یهو هر یه ساکت شدن

با چشم های گرد نگاهم بین این پدر و پسر ها چرخید و ویهان گفت

- میخوایم بریم پیش یه سه قلو دیگه !

شوکه تر از قبل لب زدم

- نه!


بنر رمان تبدیل شده به درخواست شما عزیزان 😇👇

هیچ دختری نبوده که به اتاق بوروس نرفته باشه ...

اما افراد کمی بودن که از پس راضی کردنش بر بیان ...

تا اینکه ...

کیت وارد زندگی بوروس میشه ...

ماجرای #تبدیل_شده رو اینجا بخونین

https://t.me/mynovelsell/338

Report Page