301

301

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۳۰۱

💫🌸ختر حاج آقا🌸💫


اگه میدونستم قراره اون بهزاد لعنتی اینقدر دیر بیاد با این دوتا کیف سنگین نمیموندم پشت درو قفلش نمیکردم.

بعد از یکی دو ساعت انتظار، بالاخره سروکله اش پیدا شد منتها قبل خودش صدای ضبط ماشینش به گوش رسید....

اونقدر با سرعت ماشین رو تند می روند که هرکی ندونه فکر میکرد شوماخر پشت فرمون....

شیشه رو داد پابین و با بیرون آوردن سرش گفت:

-چاکر دختر خاله! بپر بالا بری خونه ی خاله!

باحرص نگاش کردمو گفتم:

-بهزاد کله پوک....مبدونی چند ساعته اینجا منو کاشتی!؟ 

عینک آفتابیش رو داد بالا و گفت:

-جون یاسی جایی گیر بودم...بپر بالااااا....

در عقب رو باز کردم و کیفهامو گذاشتم عقب و خودمم رفتم و جلو نشستم...قبل اینکه راه بیفته گفتم:

-ببین بهزاد.. . واسه من شوماخر بازی و سباستین لوب بازی دربیاری چشماتو با همین پنگول هام از کاسه در میارم...مثل آدم میرونی!من میخوام سالم برسم خونتون....

دستشو رو سینه اش گذاشت و گفت:

-چشم چشم ملکه یاسمن!

-بریم!؟

-اهمممم

*****

*ایمان *


داشتم تو جیب شلوارم دنبال دسته کلید میگشتم که یه آشنا صدام زد:

-ایمان....

کلید رو تو قفل ول کردم و یه عقب چرخیدم.از دیدن عمو جا خوردم...باید الان اراک باشه..سر کارش....

رفتم جلو ..دستمو درهز کردمو گفتم:

-سلام عمو....

باهام دست داد و گفت:

-سلام ایمان...خوبی!؟

-ممنون...شما کجا!؟ اینجا کجا!؟ تنهایین!؟

سرشو تکدن داد و گفت:

-نه...روح انگیز هم اومده..ولی خوافگاست...پیش مینا...

آهانی گفتم و بعد درو باز کردمو رفتم کنار و تعارف کردم بیاد داخل.... !

فقط امیدوار بودم وقتی میرم اونجا رد و نشونی از وجود یه دختر تو خونه نباشه....! البته منظورم یاسمن بود....

باهم رفتیم داخل....خوشبختانه خونه به لطف یاسی کاملا تروتمیز و مرتب بود.عمو رو مبل نشست و منم مشغول چایی درست کردن شدم...عمو گفت:

-یکی دوبار اومدم اینجا نبودی مجبور شدم برم....

-عه خوب زنگ میزدین....

-زنگ زدم ولی خاموش بودی!

دست کردم اوی جییم و گوشیم رو بیرون کشیدم خاموش بود.با شرمندگی گفتم:

-آخ آخ....آره...خاموش ..لخشبد...شارژ تموم کرده .با سینی چایی اومدم ...گذاشتمش رو مبزد گفتم:

-همبنجوری اومدی تهرون عمو...!؟

لیوان چایی رو برداشت و گفت:

-نه....اومدیم به سری به مینا بزنیم...آخه حالش بد شده بود...یکی دو شبی هم بیمارستان بستری بود...

مکث کردم...یکم نگاش کردم و گفتم:

-چرا...!؟چیزیش شده!؟

-آره...غذای خوابگاه مسمومش کرده بود...خلاصه گیر بودیم این یکی دوشب...

گرچه خیلی دلم نمیخواست در مورد مینا چیزی بدونم اما پرسیدم:

-الان حالش چطوره!؟

-بهتره....بردیمش خوابگاه....

-خب چرا نیاوردینش همینجا....!فوقش من میرفتم واحد بالا...

عمو مکث کرد...و بعد از چیزی حرف زد که دلم نمیخواست به یه سری دلایل اتفاق بیفته‌...

-اتفاقا در همین مورد میخواستم باهات صحبت کنم....من دلم نمیخواد مینا خوابگاه بمونه....من و مادرش خیلی رو مینا حساسیم....نمیخوام دخترم اونجا اذیت بشه..میخوام راحت باشه.....واسه همین گرچه دوری راه رو بهونه کرد و از ابنجا رفت اما ما دوباره مبخوایم بیام همینجا...‌منتها ایندفعه خودمونم میایم اینجا....

Report Page