300

300


#نگاریسم

#۳۰۰

از حرفم سعید بلند خندید

ناراحت نگاهشکردم که گفت

- وای نگار یه چیز بگو تو مغز بگنجه دختر ... تو شب و روز در حال جنگیدنی بعد میگی اهلش نیستی؟

- من؟

سری تکون دادو گفت

- آره تو... تو که با استرست. افکار منفیت. دکتر افتخاری . سلیقه مادرت . سرنوشتی که پدرت براتون ساخت و از همه مهمتر... احساساتت هر روز میجنگی! 

خندیدم و گفتم

- نرو رو منبر سعید ... من اهل جنگ نیستم مگه اینکه جنگیدن تنها گزینه من باشه 

سعید آروم اومد جلو 

خودمو کنترل کردم عقب نپرم 

نرم رو لبم رو بوسید و گفت 

- تنها گزینه با هم بودنمون... جنگیدن با بعضیاست 

سرشو عقب برد که گفتم

- این بعضیا په حقی دارن که تو زندگی تو دخالت کنن؟

سعید اینبار لبخند تلخی زد و گفت

- بعضیا فکر میکنن چون مادرن... برده گرفتن ... 

هنگ به سعید نگاه کردم 

منظورش جنگیدن با مادرش بود؟

لبخند محوی زد و گفت 

- اون کلا دوست داره حال بچا هاشو بگیره ! مهم هم نیست سر چه قضیه ایه! الانم چون به دائی قول داده گیر الکی نده... حس میکنم مینا یا یکی از دخور هارو پر کرده ریز ریز کارشو کنن

در ماشین باز کرد تا پیاده شه

بازوش رو گرفتم و گفتم

- سعید ...

سوالی نگاهم کرد

نگران گفتم

- بنفشه و نیما رو ببین بعد حتی بچه هنوز با عمه نیما مشکل دارن ... این مور جنگ ها جنگی نیست که تموم شه 

لبخند زد 

دستمو گرفت و گفت 

- نگار ... تو ترجیح میدی ما کات کنیم بخاطر این رفتار ها؟ یا بمونیمو بجنگیم؟

سوال سختی نبود

من نمیخواستم کات کنم

اما

من

نمیخواستم بجنگم

برای همین گفتم

- سعید ... گزینه سوم هم هست ... لطفا یه راهی برای آتیش بس پیدا کن

خواست جواب بده که همون صدای آشنا از بیرون گفت

- به به پسر عمه ... عروس آینده رو آوردی با خودت

Report Page