#30
صدای آبشار اونقدر بلند بود که اجازه نمیداد صدای دیگهای رو راحت بشنوی
آروم کنار دریاچه قدم میزدم
سرمو چرخوندم سمت هیراب
«بازم قراره برگرده؟»
هیراب دستی توی موهاش کشید
«حتما برمیگرده...!»
از رو یه سنگ پریدم
«بازم میتونه...تورو زندانی کنه؟»
هیراب لبخندی زد
«آره میتونه...»
«خب میخوای چیکار کنی؟»
هیراب نفس عمیقی کشید
«باید مبارزه کنیم!»
یه سنگ تقریبا بزرگ جلوم بود...روی سنگ وایسادم و نگاش کردم
«چطوری؟»
هیراب به دریاچه خیره شد و بعد از چند ثانیه به من نگاه کرد
«همین جا بمون!»
«چی؟»
هیراب بدون هیچ حرف دیگه ای پرید توی دریاچه!
متعجب به دریاچه نگاه کردم
«معلوم هست داری چیکار میکنی؟!»
انتظار داشتم بعداز چند ثانیه بیاد بالا ولی خبری نشد!
کمی خم شدم سمت دریاچه
«هیراب...»
یه لحظه حس کردم استرس داره وجودمو میگیره!
آروم از روی سنگ اومدم پایین و رفتم توی قسمت کم عمق دریاچه...آب تا زیر زانوم میرسید
«هیراب...!»
کمی جلوتر رفتم و صدامو بلندتر کردم
«هیراب...! کجا رفتی...!»
صدای آرومی توی گوشم میپیچید
بیشتر دقت کردم
صدا هر لحظه بلندتر میشد...!
بعد از چند ثانیه آب دریاچه مثل سونامی بالا اومد و گردآبی توی دریاچه شکل گرفت
سریع عقب رفتم و خودمو به خشکی رسوندم
یه نور آبی توی محوطه منعکس شد
بعداز چند ثانیه هیراب از گردآب بیرون اومد و روی سطح دریاچه قدم گذاشت!
گردآب کم کم فروکش کرد و دریاچه آروم شد!
هیراب روی دریاچه شروع به راه رفتن کرد و اومد سمتم
یه زره مشکی با رگههای آبی پوشیده بود و یه شمشیر بزرگ که نور آبی ازش منعکس میشد توی دستش بود...!
متعجب نگاش کردم
«چطوری این کارو کردی؟!»
هیراب اومد روی خشکی
«کدوم کار؟»
به خودش اشاره کردم
«اینا رو... چطور ممکنه!»
هیراب آروم خندید
«من یه محافظم! باید یه چیزی واسه محافظت داشته باشم یا نه؟»
بدون هیچ حرفی فقط نگاش کردم که صدای چند تا از پریها حواسمو آورد سرجاش
جفتمون چرخیدیم سمت صدا
پری ها و الفینا توی دستههای منظم میومدن سمتمون
یه دسته از پریها اومدن سمتمون و یه دایره تشکیل دادن و دستای همو گرفتن و همشون شروع کردن به درخشیدن!
بعداز چند ثانیه توی هوا یه چیزی ظاهر شد اما بخاطر نور زیادی که احاطهاش کرده بود نمیشد واضح دیدش!
پری ها آروم دستای همو ول کردن و شیای که توی هوا بود کم کم نورش کمتر شد!
یه کلاهخود بود...!
دقیقا همرنگ زره هیراب!
پریها کلاهو آوردن سمت هیراب و روی سرش گذاشتن
دسته دوم الفینا اومدن
اونا هم یه دایره تشکیل دادن و دست همو گرفتن و شروع کردن به چرخیدن
آروم چیزی رو زیر لب زمزمه میکردن و میچرخیدن!
بعداز چند ثانیه شی نورانی روی سرشون ظاهر شد...الفینا آروم دستای همو ول کردن و سرجاشون وایسادن
شی نورش کمتر شد
یه سپر که با نور آبی میدرخشید!
الفینا سپرو روی سرشون گرفتن و آوردن سمت هیراب و کنار پاش گذاشتن!
هیراب سپرو برداشت و دستش گرفت
حیرت زده به هیراب نگاه کردم
این فوقالعاده ترین چیزی بود که تاحالا توی عمرم دیدم!!!
صدای شادی و امید یه بار دیگه توی تنگه پیچید...!
همه خوشحال بودن!
هیراب با صدای بلند که همه بشنون گفت
«باید به بقیه محافظها هم خبر بدیم!! تا هرجا که میتونین به گروههای همنوعتون خبر بدین و ازشون بخواین که اونام به بقیه بگن...! باید یه بار دیگه متحد بشیم! باید این بار موفق بشیم!»
یه گروه از پریها سریع از جاشون بلند شدن تو هوا و اومدن سمت هیراب
«باید سریع باشین! و مهم تر از همه مواظب خودتون باشین که جایی گیر نیوفتین!»
پریها باشهای گفتن و توی یه چشم بهم زدن غیب شدن
محو اتفاقای اطرافم بودم که صدای لیلی منو به خودم آورد
لیلی اومد جلوم و یه چیزی رو جلوم گرفت
یه گردنبد بود!
«این دیگه چیه؟»
«اینو بپوش گردنت!»
ازش گرفتم و پوشیدم گردنم
یه سنگ آبی رنگ بود که با نور کمی میدرخشید
لیلی اومد جلوتر
«این ازت محافظت میکنه... اگه یه زمانی اهریمن بخواد به ذهنت نفوذ کنه این جلوشو میگیره!»
سنگو توی دستم گرفتم و نگاش کردم
«ازت ممنونم...!»
لیلی گونههاش سرخ شد
«تنها کاری بود که از دستم برمیومد!»
بهش لبخندی زدم
«بیا اینو بگیر!»
صدای هیراب باعث منو لیلی برگردیم سمتش
سوالی نگاش کردم
یه خنجر کوچیک گرفت سمتم
«این واسه چیه؟»
«واسه اینکه بتونی از خودت دفاع کنی!»
ازش گرفتم و بهش لبخندی زدم
«خیلی ممنون...!»
___________________________________
T.me/royashiriiin 🦋