30

30


دایی رفت کنار و من بجاش نشستم و زیر لب گفتم

+...خوبی؟

-...آره ببخشیددیشب نیومدم

+....عب ندارع چرااینطوری شدی؟

-...مهم نیست ولش کن 

شاکی بهش نگاه کردم مهم نیست و این ریختی شده؟ 

بهش اصرار نکردم و پرحرص زخماشو تمیز کردم 

نه دایی و نه حامد هیچی نمیگفتن 

حامد از مامان تشکرکردو رفت بالا که استراحت کنه 

روبروی مامان نشستم و گفتم

+....چرا نمیگن چیشده؟

-...چی بگم تواین سن که دیگه کسی باکسی در نمیفته 

+....مامان یجوری میگی تواین سن انگار چند سالشع !

-...سنشم کم نیست بهار مردای همسن حامد زن و بچه دارن 

+...تصمیم هرکسی برای زندگیش متفاوته همه که مثل هم نیستن 

حرف زدن با مامان فایده نداشت حرف خودشو میزد نمیخواست قبول کنه شاید ازدواج هدف زندگی کردن نیست 

تاشب تواتاق موندم به حامد پیام دادم و نوشتم

"...بهترشدی؟...چند ثانیه طول کشید تاجواب داد "....اگه بیای پیشم بهترم میشم..."

"...میترسم دایی بخواد بهت سربزنه ببینتم..."

"....کاریت ندارم چند دقیقع بیا پیشم برگرد ..."

حوصله عوض کردن لباس نداشتم باهمون تی شرت و شلوار از پلها بالا رفتم

دیگه توبی صدا وارد شدن استاد شده بودم 

در اتاقو بستم و نفسمو ازاد کردم 

+...سلام 

-...خوبی 

+...توچطوری ؟ 

-....بدنیستم 

بادست ب کنارش اشاره کردو گفت

-...بیا یکم اینجا 

کنارش دراز کشیدم چسبوندم به خودش 

آروم صداش کردم 

-....کاریت ندارم فقط یکم بمون 

سرمو روی سینش گذاشتم و با انگشتام روی سینش بازی کردم 

-....نکن بچه گفتم کاریت ندارم ولی اگه ادامه بدی تاصبح باید اینجاباشد

Report Page