30

30


سوپرایز شبانه 😘😍😍😍😍

من از اونام که هرچی بیشتر سعی میکنن نا امیدم کنن ، قوی تر میشم !

😊

اینم پارت ۳۰


با این حرف چرخیدم تا از اتاق خارج شم که ساتی گفت 

- اینا تا یه ساعت دیگه راه میفتن ! بعد میخوام رو دستگاه مانیتورینگ انرژی کار کنم .

برگشتم سمتش 

دقیق نگاهم کردو ادامه داد

- البته اگه اجازه اش رو رئیس صادر میکنه !

بدون اینکه حالت صورتمو ذره ای تغییر بدم یا به این کنایه اش لبخند بزنم سر تکون دادم فقط

اینبار سریع از اتاق خارج شدم و لبخند زدم. جالب بود واقعا !  

چطور یه دختر انقدر کم سن چنین تسلطی داره به همه سیستم های ما !

واقعا از انسان ها انقدر توانائی ذهنی رو انتظار نداشتم. هرچند موجودی که چنین سیتم هائی رو در مرحله اول ساخته باید هم از پس پیچیدگی های اون بر بیاد .

نفس خسته ای کشیدمو از پله ها پائین رفتم . ببین به چه روزی افتادم. درگیر زندگی فانی این موجودات از خود راضی شدم !

دیگه واقعا منم تحملم تموم شده بود ...

باید برمیگشتیم .

داستان از زبان آترین :

سلم و ساتی تو واکنش متقابل بودن ! سام معمولا اهل دستور دادن بود. اون ذاتا یه فرمانده بود ! اما ساتی ! ساتی هم گویا ذاتا از دستور گرفتن خوشش نمی اومد .

به افکارم لبخند زدم که ساتی برگشت سمت منو گفت 

- قراره تمام روز وایسی منو نگاه کنی !

ابروها بالا پرید واز تعجب نتونستم هیچی بگم که ساتی رفت سمت دستگاه بعدی . خودمو جمع و جور کردم و سریع گفتم 

- منتظر توئم ! چیز دیگه ای لازم نداری؟ من برم ؟

- نه مسلما لازم داشته باشم خودم میام خبرت میکنم

میخواستم بگم مشکل همینجاست ! که تو نباید بیای و مارو غافل گیر کنی .

اما فقط به جاش لبخند زدمو گفتم 

- من همین طبقه هستم اتاق کناری 

- مرسی خوبه . راستی رستوران نزدیک این سمت دارین ؟ من صبحانه نخوردم ترجیح میدم نهارم رو زودتر سفارش بدم .

دهنم باز موند 

غذا ! چیزی که انسان ها با اون زنده هستن ! چیزی که ما بهش فکر هم نمی کنیم ! ساتی مشکوک تر از قبل نگاهم کردو گفت 

- اتفاقی افتاده ؟

- ام ... نه ... برم برات شماره رستوران رو بیارم .

با این حرف سریع از اتاق خارج شدم. 

هیچوقت فکر نمیکردم ارتباط با آدم ها انقدر سخت باشه !


داستان از زبان ساتی :

واقعا این گروه خیلی عجیب غریب بودن.

آترین رفت برام شماره رستوران بیاره

اما یه ساعت گذشته بودو خبری ازش نشده بود . 

طبق برنامه ام دستگاه های این اتاق راه اندازی شد. 

رفتم اتاق بعد

دستگاه مانیتورینگ اینجا نبود. اما سه تا شتابدهنده بود که خیلی میتونست کاربردی باشه.

اونارو هم سرویس و راه اندازی کردم . 

به امید دستگاه مانیتورینگ وارد اتاق سوم شدم و بین دستگاه ها چرخی زدم

پنجره این اتاق رو به حیاط پشتی بود 

بی اختیار رفتم سمت پنجره و به پشت عمارت نگاهی انداختم .

یا باغ بزرگتر از جلو عمارت اونجا بود

با درخت های پائیزی و خشک . 

به انبار با سقف محدب انتهای باغ بود .

به نظر از این عمارت هم بزرگتر می اومد

حتما دستگاه هائی که آترین گفت اونجاست .

خواستم نگاهمو ازش بردارم که از تک پنجره روی دیوار انبار ، دیدمش...

یه بال بزرگ و سفید ... 



Report Page