30

30

Behaaffarin

اما ذوقم زیاد دووم نیاورد..

امیرگفت کارش بیشتر از چیزی که فکر میکرده طول کشیده و الان خارج از شهره. تا سر شب هم نمیتونه بیاد.

شاید هزار بار ازم عذر خواهی کرد و دوهزار بار ازم قول گرفت که بمونم و جایی نرم.

قبول کردم

ولی حسابی خورده بود توی ذوقم..

با کسلی ظرف هارو شستم و اشپرخونه رو مرتب کردم.

لازانیا رو گذاشتم توی فر بمونه، ولی فر رو روشن نکردم. اینجوری وقتی امیر برمیگشت، نیم ساعته تبدیل به شام میشد.

از توی یخچال یکم میوه برداشتم و رفتم سروقت چمدونم.

بیکار بودن دیوونم میکرد.. فکر و خیال من رو رها نمیکرد.. باید یه جوری زمان رو میگذروندم..

دفترچه خاطراتم رو برداشتم و ادامه ی صفحات شب قبل رو شروع کردم به خوندن:

دوران خوابگاه، من واقعا توی اتاق تنهاترین بودم.

تکلیف بچه های اصفهانی که مشخص بود. پنج تایی همیشه و همه جا با هم بودن.

هم اتاقی شمالیم، دوستایی توی بقیه اتاق ها داشت و همیشه پیش اونا بود

میموندیم من و مریم..

کسی که سال ها میشناختمش

 و البته توی دبیرستان همیشه با من رقابت میکرد.

در نهایت هم رتبه سه رقمی کسب کرده بود و فقط بخاطر اسم و رسم دانشگاهمون، اومده بود تا یه رشته سطح پایین بخونه.

دوران دبیرستان رابطه چندان گرمی نداشتیم، دوران دانشگاه همون رابطه سرد هم از بین رفته بود و میشد گفت عملا هیچ رابطه ای نداشتیم.

پس انتخاب مریم بین من و بچه های اصفهانی، مشخص بود....

با اونا غذا میپخت،

صبح ها با اونا میرفت دانشگاه،

بعد از ظهرها با اونا میرفت بیرون،

برای اونا چای دم میکرد و حتی یک بار، وسط انجام همه ی این کارها، به من حتی تعارف هم نمیزد.

منم آدمی نبودم که بخوام خودم رو به زور توی یه جمعی جا کنم، اینجوری شد که اتاق شامل اون 6 نفر و من بود.

تنها غذا میخوردم، تنها فیلم میدیدم، تنها درس میخونم، حتی برای درس های سرویس که کلاس هامون مشترک بود، فاصله خوابگاه تا دانشگاه رو تنها طی میکردم. چون اونها هیچوقت نگفته بودن بیا باهم بریم و منم آدمی نبودم که بگم صبر کنید منم باهاتون بیام...

خوابگاه خیلی بدتر از تصورم شده بود. تحمل اتاقم برام غیرممکن شده بود.

یکی از بدبختیا این بود که یکی از بچه ها عادت داشت هرروز صبح، ساعت پنج و نیم با باباش تلفنی صحبت کنه تا پدرش بهش انرژی بده و روزش رو خوب شروع کنه.

اما اصلا مراعات نمیکرد. با صدای بلند، وقتی هممون خواب بودیم شروع به حرف زدن میکرد.

من از بچگی وقتی بدخواب میشدم یا با ترس از خواب بیدار میشدم، سردرد میگرفتم.

این عادت هم اتاقیم هم باعث میشد مدام سر درد داشته باشم.

مشکلاتم به همین ختم نمیشد.

ما برای مرتب کردن اتاق برنامه نوشته بودیم و هرجمعه نوبت یه نفر بود تا یکی از کارهارو انجام بده.

 هرهفته هم نوبت یکی بود تا استراحت کنه و هیچکاری نکنه.

 هفته ای که نوبت استراحت من بود، از قضا فرداش امتحان هم داشتم و توی سالن مطالعه داشتم درس میخوندم که مهری (یکی از بچه های اصفهانی) اومد سراغم و گفت:

-      خوب از زیر کار درمیریا

با تعجب جواب دادم:

-      این هفته نوبت استراحت منه

-      نه این هفته نوبت استراحت مریمه. تو باید جارو بکشی

-      اما مریم هفته پیش استراحتش بود که.

-      نه اشتباه میکنی.

من مطمئن بودم مریم هفته پیش نوبتش بود. اما بیشتر از این نمیشد بحث کرد.

نگاهی به ساعت انداختم

حوالی هشت و نیم شب بود

به مهری گفتم:

-      باشه تو برو من تا یه ساعت دیگه میام. فردا امتحان دارم. آخراشم.

در کمال تعجب بم جواب داد:


Report Page