30

30


#کوچولو_دلربا 

#۳۰

دلا شوکه به من نگاه کرد

سریع گفتم

- این سوالی نیست که مجبور باشی جواب بدی... همینجوری پرسیدم

دلا سرشو پایین انداخت و گفت

- مادرم رو از دست دادم. با پدر و خواهر کوچیکم زندگی میکنیم .

مکث کردو گفت

- میکردیم ...

نمیدونم چرا خشمم بیشتر شد 

نه از دلا 

بلکه از پیزی که این دختر مجبور به این کار کرده بود 

ناخوداگاه دوباره گفتم

- دوست داری برگردی پیش اونا؟

چشم هاش یهو گرد شد

ذوق و زندگی توش برق زد 

اما انگار یهو به خودش اومد

سریع گفت 

- نه .. نه ... من یه قرار داد دارم باید بمونم

نگاهشو از من گرفت و گفتم

- میتونم قرار دادتو با خودم فسخ کنم 

نگاهم نکرد و گفت

- با شما نه ... با مارتین ...

مشکوک گفتم

- تو الان مال منی... به مارتین دیگه ربطی نداره 

دلا نگاهم کرد

چشم هاش دیگه برق زندگی نداشت

نفس عمیقی کشید و گفت 

- داره ... اون مرد خیلی خطرناکه ... من نباید دیگه حرف بزنم. نمیخوام اتفاق بدی بیفته

با این حرف از کنارم رد شد و رفت بیرون

آره 

مارتین مرد خطرناکیه

بی نهایت ثروت منده 

عملا رئیس منه و با قرار دادی که باهاش دارم آینده شغلیم هم دست اونه 

اما ...

اما چی نیک؟

به تو چه آخه 

چرا داری مسیری رو میری که هیچوقت نرفتی؟

با صدای زنگ در به خودم اومدم

یعنی دکتری که مارتین گفت انقدر زود رسیده؟ 

با این فکر سریع رفتم بیرون از اتاق

دلا داست لباس میپوشید

نگاهش نکردم تمرکزم بهم بریزه. شلوارکم رو پوشیدمو سریع رفتم سمت در 

از چشمی نگاه کردم

پشت در مدیر ساختمون بود

باز چی شده بود!

نکنه حالا به حضور دلا میخواست گیر بده

نکنه دلا امروز سر و صدا کرده باشه؟

در رو مدی باز کردم و با اخم گفتم

- آقای وود ... اتفاقی افتاده ؟

Report Page