30

30


- چه رفتاری ؟ 

اما دیگه بابا صبر نکرد و صدای قدم هاش می اومد که رفت ... 

شوکه بودم ! الهام این سه سال ؟ 

مگه من چکار کردم ؟ من این سه سال که کلا تو کارگاه بودم . در حد سلام و خداحافظ و تشکر با الهام حرف زدم ... 

من این سه سال مثل یه روح بودم تواین خونه ... 

اونوقت چی گفته به بابا ؟ 

سرمو تکیه دادم به در 

همه چی با دروغ های سام بهم ریخت ... چقدر یه آدم میتونه پست باشه ... 

کاوه ( پدر ترنم):

کلافه چشم هامو دست کشیدم . آبرو ریزی از این بیشتر ؟ اونم جلو همکار قدیمیم ... 

الهام شربتو داد دستمو گفت

- انقدر حرص نخور . اونام شوکه بودن ... دیدی که ... به سام چقدر مشکوک نگاه کردن ... شاید بینشون چیزی شده واقعا ... 

- آبرومو برد این دختر ... این همه سال هیچوقت چیزی ازش چیزی نخواستم... یه امشب بهش گفتم بیا پائین مودب باش ... این بود رفتارش ... 

الهام رو به رو من نشست و گفت 

- من که بهت گفتم فتارش نرمال نیست ... تو همش میگفتی گوشه گیر شده فقط ...

کلافه سر تکون دادم . چکار میکردم . 

وقتی میدیدم سرش تو کار خودشه ترجیح میدادم کاریش نداشته باشم ... کم دردسر نداشتم

اون از بابای الهام . اون از فشار خانواده خودم ... 

سرمو تکیه دادم به صندلی که الهام گفت 

- حالا میخوای چکار کنی؟ حداقل برو باهاش صحبت کن ببین چی میخواد. این رفتار چه دلیلی داره ؟ چه دشمنی با من داره .

- باید براش خونه جدا بگیرم... 

با این حرفم به الهام نگاه کردم . سه سال بود همینو میگفت ... سه سال مقاومت کردم ...

حالا به حرفش رسیده بودم و میدیدم اشتباه کردم 

باورم نمیشد حرف های این مدت الهام درست باشه . هر بار از رفتار ترنم میگفت با خودم میگفتم داره بزرگ میکنه یا سو برداشته ...

اما امشب حرف های سام دقیقا انگار تائید حرف های الهام بود 

الهام مردد گفت 

- فعلا نمیخواد ... شاید سر عقل اومد عروسی کرد با همین پسرع

چشم هامو بستمو گفتم 

- اون که میگه نمیخوام ... به زور که نمیتونم شوهرش بدم ... تازه فکر نکنم رضا اینا دیگه سمت ما هم بیان ... براش خونه میگیرم جدا ... کارگاه و خونه اش یه جا باشه ... دیگه تو هم مجبور نباشی بخاطر بوی رنگ از خونه بری 

الهام با اکراه سر تکون داد و گفت 

- سه سال بهت گفتم گوش ندادی ... حالا تازه به حرف من رسیدی 

نگاهمو ازش گرفتم که دوباره گفت 

- بابام یه واحد از خونه هاش خالی شده ... بهش میگم برا ترنم بگیری ... 

- نمیخواد خودم یه جا پیدا میکنم . 

الهام بلند شد و به سمت تلفن رفت 

- انقدر لجباز نباش کاوه ... تو وقت خونه پیدا کردنت کجاست ... این وقت سال هم خونه کجا پیدا میشه ... خونه های بابا هم که همه مبله است ... لازم نیست چیزی براش بخری ... تا هر وقت لازم باشه هم میشینه ... نگران جا به جائی هر سالش نیستی ...

شماره پدرشو گرفت و منتظر موند 

کلافه بودم . نمیشد الهامو منصرف کرد ... درسته حرفش بد نبود ... اما حوصله من میدونستم های پدرشو نداشتم ...

سام ::::::::::::

وقتی پدر ترنم اومد و عذر خواهی کرد و گفت دلیلی رفتار ترنم رو نمیدونه مامان و بابا نگاه بدی بهم انداختن .

اما انقدر کلافه بودم از این کار ترنم که نتونستم قیافه مظلوم به خودم بگیرم . 

انتظار نداشتم کار به اینجا بکشه ... فکر کردم دارم موفق میشم ... 

تا سوار ماشین شدیم بابا گفت 

- باز چه گندی زدی سام ؟ مگه نگفتی اون میگه صیغه ؟ مگه نگفتی همه چی خوبه ؟

- من کاری نکردم ... نمیدونم چرا اینکارارو کرد 

مامان عصبانی تر از بابا گفت 

- چه دروغی گفتی ؟ خودت راستشو بگو ... 

- بس کنین چرا فکر میکنین من مقصرم ... چرا طرف من نیستین ؟ من کلی هم باهاش مدارا کردم ... 

هر دو ساکت شدن . سکوتشون از صد تا فحش بد تر بود . با بیشترین سرعت به سمت خونه رفتم و مامان اینارو پیداه کردم . 

بابا گفت برم خونه میخواد باهام صحبت کنه ... 

اما انقدر عصبی بودم که بدون اینکه جواب بدم گاز دادم و دور شدم . 

باید یه فکر دیگه میکردم ...  

نفهمیدم چطور رسیدم جلو در خونه امیر... حتی نمیدونستم امیر الان خونه هست یا تنها هست که برم پیشش!

کلافه ماشینو پارک کردم و دستمو گذاشتم رو زنگ . صدای زنگ ممتد پیچید و امیر با عصبانیت داد زد 

- گمشو بیا بالا ... باز چته 

تا در باز شد وارد شدم و درو هم کوبیدم . حرصم هیچ رقمه خالی نمیشد ... 

به جا آسانسور با پله ها رفتم بالا . اعصاب منتظر موندن برا آسانسور رو نداشتم . امیر درو برام باز گذاشته بود . وارد شدم اما این در رو نکوبیدم چون میدونستم چقدر امیر از این حرکت بدش میاد . از اون بد اومدن ها که میتونه بخاطرش باهات دعوای جدی کنه ! 

الان هم حوصله دعوا با امیر رو نداشتم . ولو شدم رو کاناپه و گفتم 

- گند بزنن ب این جنس مونث 

امیر که فقط یه شلوارک تنش بود اومد سمتم و رو به روم نشست . نگاهی بهش انداختم و گفتم 

- وسط کاری مزاحم شدم ؟ 

متوجه تیکه ام شد و گفت




🔞🔞🔞🔞🔞🔞

نگاهش بین صورتمو بخشی از تنم که از پارگی پیرهنم پیدا بود جا به جا شدو اخمش تو هم رفت. با عصبانیت سرم داد زد

- یه بچه تو این مهمونی چه غلطی میکنه؟

بازومو گرفتو منو به سمت در کشید ... دری که بعد از گذشتن از اون... هرگز زندگیم مثل قبل نشد ...

ماجرای #عشق_خاکستری داستان #آرام دختری که به یه مهمانی اشتباه میره. جایی که باعث ورودش به دنیای رابطه های متفاوت BDSM و ارباب و برده میشه...

این ماجرا بر اساس #واقعیت است .

به دلیل بیان بدون سانسور وقایع این ماجرا مناسب بزرگسالانه

http://t.me/aagaape/4746

قسمت های این ماجرا را با جستجو هشتک #تجربه در کانال #آگاپه پیدا کنید


Report Page