30

30


سلام دوستان.

امروز باید ازتون تشکر کنم.

چون انقدر دیروز منو شرمنده کردین و با حرف های پر از مهربونیتون و کارهای خوبتون حتی اشک منو درآوردین.

واقعا باعث افتخار من هست که اعضای کانالم انقدر لطف دارن و محبت دارن به من .

نمیدونم واقعا چطور تشکر کنم . ببخشید نتونستم از همه تشکر کنم

اما گفتم اینجا بگم که بدونین واقا داشتن شما دلگرمی منه

ممنونم ازتون 😘😘😘💖😘



30

دوباره تو گوشم گفت 

- فعلا این موجه ترین بهونه است 

چشمی زدو به عربی تو بحث پدر و عموش شرکت کرد

اما من تو حرفش موندم... وارث... چقدر عثمان هم قلبا دلش وارث میخواد ؟

سن عثمان مناسب پدر شدن بود 

این من بودم که برام زود بود 

تو افکارم غرق بودم که ماشین ایستاد

همه پیاده شدن و عثمان قبل پیاده شدن گفت 

- به هیچ وجه از من جدا نشو 

با هم پیاده شدیم . ماشین اصلی رسیدو خیلی سریع کمردم دورمون جمع شدن

به اطراف نگاه کردم. خونه های ساخته شده از خشت و گل و حلب. مردم با لباس های کهنه و نسبتا پاره .

ترسیده بودم و خودمو بیشتر به عثمان نزدیک کردم که عثمان دستمو گرفت 

به سمت اون مینی کامیون بردو گفت 

- به هر کس دو بسته غذا بده . بیشتر نده 

در مینی کامیون رو باز کردو خودش دو بسته گرفت داد دست منو برگشتم سمت جمعیت 

نمیدونستم باید چکار کنم 

یه پسر کم سن یه قدممنم غذا هارو به سمتش گرفتم

چشم هاش برق زدو جلو تر اومد 

هر دو غذا رو گرفتو دوئید 

به طرز عجیبی حس خوبی تو وجودم بیدار شد 

این اولین بار بود که من مستقیم به یه نیاز مند کمک کردم

هرچند کمک خیلی ناچیزی بود

اما حس خوبی بهم میداد . کم کم مردم جلو اومدن و عثمان به عربی چیزی گفت 

مردم با ذوق به سمتمون اومدن و شروع کردیم به پخش کردن

دیگه متوجه زمان نبودم. پدر و عمو عثمان هم اومده بودن کمک

دوست داشتم تا میتونم غذا پخش کنم 

همینطور که جمعیت دورمون کمتر میشد چشمم خورد به یه پسر که عقب تر ایستاده بودو جلو نمی اومد 

صورت مظلومی داشت. به نظر 8 9 ساله می اومد

اما چیزی که نظرتو جلب میکرد چشم هاش بود. چشم هائی که به شدت شبیه عثمان بود


اگر قصد خرید فایل کامل وارث شیخ رو دارید از اینجا اقدام کنید 👇

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

Report Page