30

30


30

رسیدیم واحدمون و هر دو رفتیم سمت در واحد که گفت 

- هیچی ... از شما تعریف میکنه اما خیلی تاکید داشت شما حساس هستین و نباید هیچ اشتباهی بکنم و این چیزا 

خنده ام رو خوردم

درو باز کردم تا وارد شه و گفتم 

- خب درست میگه . من خیلی حساسم به کار. مثلا امروز شما آزمایشی هستی اما دیلی نمیشه با مدیر عامل هم زمان برسی. ساعت کاری ما از 8 شروع میشه نه 9

جا خورد که یهو جدی شدم 

سریع گفت 

- بله چشم . اشتباه از من بود 

به سمت میز رفت که آرزو متعجب به ما نگاه میکرد 

سری بهش تکون دادمو به آرزو سلام کردم 

بدون حرف دیگه وارد اتاق کارم شدم

حس عجیبی داشتم

بعد مدت ها معاشرت کردم

اونم با یه آدم غریبه و از همه مهم تر یه دختر . 

البته دختری که حدودا ده سالی از من کوچیک تر بود 

برای یه مرد زیر 30 سال من خوب پیشرفت کرده بودم

اما هنوز فاصله داشتم با شوهر خاطره

چند روزی به همین منوال گذشت 

آلا خوب بود

درست مثل خواهرش 

مثل همیشه 9 می اومدم با آرزو نشسته بودو موقع رفتنمم کسی نبود

بلاخره روز موعود رسید 

آرزو خداحافظی کرو آلا تنها جای منشی نشست 

اگر یه روز عادی بود باید دو الی سه تا تماس برام وصل میکردو کلا هم نمیدیدمش

اما از شانسم اون روز برای پروژه هایپر مال اومدن باز دید شرکت 

آلا تماس گرفت داخل و اطلاعا داد

چون آبدارچی نداشتیم معمولا آرزو خودش وقتی جلسه بود چای می آورد 

چون معمولا دو سه بار در ماه ممکن بود جلسه داشته باشیم و هفته ای یه بار فقط یه نفر می اومد شرکت تمیز میکرد 

برای همین به آلا گفتم اگه براش مقدوره چای بیاره


اگر برای خوندن ادامه رمان #حس_گمشده عجله دارین و دوست دارین سریع تر این رمانو بخونین میتونین با مبلغ ناچیز این رمان رو خریداری کنین . اینم آدرس فروش 👇

https://t.me/mynovelsell/315

Report Page