3-4

3-4


#پارت۳


وارد خونه ی عمو و اینا شدم با همه سلام و احوال پرسی کردم و کنار مامانم نشستم ... مامان سرشو نزدیک گوشم اورد و پچ پچ کنان گفت:

الهی ذلیل شی مهرداد معلوم هست کجایی؟! ابرومونو بردی!  


_کار داشتم مامان

چشم غره ایی بهم رفت و روشو برگردوند گوشیمو ازتو جیبم بیرون اوردم همینطور تو اینستا در حال گردش بودم 


که یهو صدای دخترعموم پریناز به گوش رسید

_خوبی مهرداد جان؟!

بدم میومد کسی زیاد باهام خودمونی شه حتی اگه با دختری دوست میشدم فقط واسه یه شب بود همه چی اوکی بود تا اون دختر بی خانمانه زیبا رو دیدم ...


_ممنون تو خوبی؟!


دستشو رو بازوم گذاشت : فدات منم خوبم 

سری تکون دادم چیزی نگفتم که زن عمو گفت شام امادست و همه سمت سالن غذاخوری رفتیم!


( زیبا )

پولو تو جواربم گذاشتم تا فردا برم یکم ابنبات واسه خودم بگیرم نمیخواستم بچه های محل بفهمن پول دارم همه شو ازم میگرفتن 


مخصوصا داود که بعدش کتکمم میزد ... رفتم تو خونه ی متروکه مون 

از وقتی ۲سالم بود تو خیابونا بودم زیر دست اقا شمس پدر داود 

مثله یه نوکر واسشون کار کردم ... نه تنها من بلکه بقیه ی بچه هام 


با صدای فریبا به خودم اومدم :هووووی زیبا بیا این نون خشکو بخور از گشنگی ضعف نکنی 


دلم گرفت یکی مثله ما باید نون خشکه بخوریم یکیم مثله اون عمو باید همچین ماشینی زیرپاش باشه!


به اجبار بلند شدم و نون خشکه رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن! اینجا من از همه شون بچه تر بودم 


برای همین خیلی چیزا رو به من نمیگفتن دلم میخواست بدونم چرا وقتی ابنبات عمو رو خوردم جیش کرد خودش 


ولی متاسفانه هیچ کس اینجا نبود که ازش بپرسم! 

بعد از خوردن نون خشک یه گوشه تو خودم جمع شدم و به خواب رفتم نمیدونم چقدر بود که خوابیده بودم ولی با صدای پچ پچ چند نفر چشم وا کردم 


فریبا و نسرین داشتن حرف میزدن 

_ اره اون شب واسش خوردم 

چیو خورده ؟؟؟ گوشامو تیزکردم 

_اقا شمس گفت اگه کامل باهاش باشم و هر شب تکمیلش کنم دیگه نمیذاره برم کار کنم 


کنجکاویم بیشتر شد اینا یعنی چی؟! 

فریبا با ترس گفت : وای نسرین مراقب خودت باش حامله نشی!

وااا چرا نسرین از اقا شمس باید حامله شه؟!


#پارت۴


نسرین: نه بابا نمیشم حواسم هست.

فریبا خوبه ایی گفت : بریم بخوابیم 

_باشه شب بخیر 

بعد از خوابیدن اونا تا خود صبح چشم برهم نذاشتم و به حرفاشون فکر کردم نمیفهمیدم چی میگن 


یعنی چی که حامله نشه؟! هر چی فکر میکردم یه نتیجه ایی نمیرسیدم باید از اون عمو میپرسیدم عمویی که تو این یک هفته ی اخیر 


هرروز نزدیک غروب میومد پیشم واسم خوراکی میگرفت و منو سوار ماشین خوشگلش میکرد


امروز وقتی لیموهامو خورد یه حس و حال عحیبی داشتم خیلی خیلی بود 

مخصوصا وقتی که ابنباتشو خوردم بازپ دوست داشتم لیموهامو بخوره


صبحونه یه نیمرو ساده خوردم دسته گلها رو برداشتم و رفتم سرچهارراه بفروشم وقت نهار داشتم از گشنگی ضعف میکردم ساندویچی رو به روی خیابونم بهم چشمک میزد 


تصمیم گرفتم برم یه ساندویچ خوشمزه بخرم! بعد از گرفتن یه ساندویچ همبرگرد خوشمزه یه گوشه نشستمو خوردمش 


بازم به سرچهار رفتم داشتم گلای خوشگلمو میفروختم که یهو صدای عمو به گوش رسید 


_زیبا


سرمو برگردوندم : عمووو جون 


کنارم اومد دستی به موهام کشید : خوبی؟!


_ممنون خوبم!

_ابنبات گرفتی واسه خودت؟!

لبامو جلو دادم و سرمو پایین انداخت : قرار بود بعد از اینکه کارم تموم شه بگیرم 


_نمیخواد بگیری 


متعجب سرمو بالا گرفتم : چرا ؟!


یهو دستشو از پشتش بیرون اورد با دیدن ابنباتای دوستش چشمام قلبی شد 

_واااای عمویییی 


خواستم ابنباتارو از دستش بکشم که یهو عقب کشید

_ااااا


_به یه شرط بهت میدم 

_چه شرطی؟! 

_اینکه دیگه به من نگی عمو 

گیچ جواب دادم : چرا؟!

_ چون من عموی تو نیستم به من بگو مهرداد

Report Page