3-4

3-4

Mona


#پارت3

#قلبی‌برای‌عاشقی


_خوبی؟!

جوابی بهش ندادم فقط نگاهمو ازش گرفتم. صداشو شنیدم که به اون یکی پرستار میگفت تو شوکه و بهتره دکتر رو خبر کنیم.


دکتر بیاد که چی بشه؟؟ همه باید برن پیش احمدم 

همه باید احمدمو نجات بدن! سرمم تموم شد از دستم کشیدم و بلند شدم 


بی حال روسریمو درست کردم و از تخت پایین رفتم. به طرف اتاق احمد رفتم پشت شیشه با کلی دستگاه خواب بود 


دکتر هم بالای سرش بود و بعد از چندمین از اتاق اومد بیرون و رو به من گفت 


_ دخترم انقدر خودتو اذیت نکن. 


تاوانمو جمع کردم حرف بزنم و با صدای گرفته ایی گفتم : حالش خوب میشه؟!


_ضربه ی بدی به سرش خورده و من فقط میتونم بگم امیدتون به خدا باشه و خودتونو واسه هر اتفاقی اماده کنید.  


انگار دنیا رو سرم خراب شد و دیگه امیدی نداشتم. از پشت شیشه به احمد نگاه کردم و به عشقمون قسمش دادم که تنهام نذاره. 


دو روز گذشته بود و احمد هنوز بی هوش بود. اون یه نفریم که بهش زده بود فرار کرده بود و نتونسته بودن بگیرنش!


به مادرش خبر دادم و اومد بیمارستان 

از طرفی نمیتونستم احمد تنها بذارم از طرفیم پدرم زنگ میزد میگفت چرا کارای دانشگهات تموم نمیشه؟؟ چرا برنمیگیردی 


و من هر بار یه بهونه براش میاوردم 


ای کاش میشد بهش بگم وقتی عشقم تو گوشه ی بیمارستان خوابه من کجا برگردم پدر؟؟ من شاید بتونم بیام سنندج اما دلم تهران میمونه


دلم پیش عشقی که گوشه ی بیمارستان خوابه میمونه!

حالم خوب نبود حس میکردم دل و رودم داره میاد بالا ، دستمو جلوی دهنم گرفتم 


به دستشویی رفتم و هر چی خورده و نخوردمو بالا اوردم.  


ابی به سرو صورتم زدم و از دستشویی بیرون اومدم و به طرف مادر احمد رفتم دیدم دکترا رو سرش جمع شدن 


و جلوی اتاق احمد شلوغه با ترس و لرز به طرفشون رفتم و با حرفی که شنیدم حس کردم پاهام تحمل وزنمو نداره 


_غم اخرتون باشه مادرجات متاسفانه پسرتون فوت کردن.


#پارت4

#قلبی‌برای‌عاشقی


رو زمین بی حال افتادم و به گوشم شک داشتم به شیون و زاریای مادر احمد شک داشتم 

به همه چی شک داشتم. احمد من نمرده 


احمد منو تنها نمیذاره!

احمدم قسم خورد تا اخر عمرم کنارم میمونه 

احمدم قسم خورد که هیچ وقت تنهام نمیذاره 


پس امیدمون چی؟؟؟ پس ارزومون چی؟؟


پس اون خونه ی نقلی با بچه هامون چی؟؟؟ پس تموم ارزوهامون چی؟؟؟؟ نه ... نه... احمد رفیق نیمه راه نبود 


احمد قرار نبود بره!


صدای زمزمه های عاشقانه ش تو گوشم تداعی شد 

" آسکی میدونی خیلی دوست دارم؟؟


با شیطنت ابرویی بالا انداختم : وظیفته اقاااا

مردونه خندید که گونه ش چال افتاد 


_ وظیفه ی تو چیه پس؟!

قری به کمرم باشم : اینکه باشم تو عاشقی کنی!

قهقه ایی سر داد و دستمو کشید افتادم تو بغلش "


قطرات اشک رو گونه م راه خودشو پیدا کرد 


" _آسکی تو مثله یه اهو زیبایی

مشتی به سینه ش زدم : دیوونه 

_جدی میگم باید دست پدر و مادرتو بوسید واسه اسمی که واست گذاشتن چون خیلی بهت میاد 


بوسه ایی رو گونه ش زدم : مرسی عشق زندگیم. 

بوسه ایی رو سرم زد : هیچ وقت تنهات نمیذارم نفسم "


مشتمو به زمین کوبیدم : حالا که گذاشتی نامرررد تو بهم قول دادی که تنهام نمیذارررری!


دستمو رو قلبم گذاشتم. درد میکرد 

خیلیم درد میکرد 

۴سال باهاش زندگی کردم 

۴سال زمزمه های عاشقانه شو شنیدم 


حالا رفته؟؟؟ حالا رفت و تنهام گذاشت؟! حالا رفت واسه همیشه؟!


نه احمدم من نمیره



Report Page