#3

#3

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون

«مونتارو» او را رها کرد

کنارش روی زمین طاق باز دراز کشید،

دست‌هاش رو به سمت موهای نقره ای «هیدرا» برد

و بین انگشتانش گرفت و نوازش کرد.


حتی با خوابیدن من هم چیزی تغییر نمیکنه،

من نباشم نظم دنیا به هم میریزه

همونطور که اگه تو نباشی به هم میریزه !


سفیدی،

سیاهی

روشنایی،

تاریکی

شب،

روز

خوبی،

بدی

همه ی این ها باید با هم و در کنارهم باشن

وگرنه بدون هم بی معنی هستن!


«مونتارو» به نیمرخ «هیدرا» که غرق شادی بود خیره شد.

موهای نقره ایش براق تر از همیشه بود

چشمهای کهربایش از خورشید نورانی تر

پوست روشنش بیشتر از همیشه در ردای سفیدش خودنمایی میکرد

همونطور که محو زیبایش بود زیر لب حرف میزد:

((یک روز همین مردمانی که با لبخند به اونها خیره شدی

همین فرزندان صالحی که فرستادی که پیام آور نور باشن

دنیای قشنگی که ساختی رو سیاه میکنن!

«عشق من»

تو زیادی به این مردم امید داری !))

«هیدرا» با لبخندی دندون نمایی به سمت دراگون سیاه چرخید و گفت :

 «مونتارو» متوجه نشدم چی گفتی

لطفا بلندتر حرف بزن !


«مونتارو» با یک خیز به سمتش اون رو به آغوش کشید

هر دو با هم داخل دریاچه پرت شدن

صدای خنده های «هیدرا» کل «لِدا» رو فراگرفته بود.


«گراس» خدای سرنوشت از بلندترین برج قصر «آشیلیون» به اونها نگاه میکرد.



Report Page