-3°

-3°

56

33 جولای 2010

بومگیو لبخندی بخاطر خاطره ای که توی فکر یونجونش گذشت زد، و به راهشون توی سکوت ادامه دادن؛ ولی سه نفر از اونا نقشه ای دیگه کشیده بودن و برای عملی کردنش به هم نزدیک شدن.

دریچه ای که پنج سال پیش ازش باخبر شدن درون جنگل ده روزه وجود داشت؛ کم کم داشتن به اون دریچه نزدیک می شدن.

تهیون به کای و یونجون به هردوشون نگاهی کرد و دستور تأیید رو از چشم های هم خوندن و شروع

کردن به دویدن به سمت مرکز جنگل؛ سوبین و بومگیو نگاهی از روی تعجب بهم انداختن و دنبالشون رفتن.

-یاااااااا شما کجا می رید صبر کنید ببینم

+مگه قرار نبود از هم جدا نشیم؟چیکار دارید میکنید؟

با فریاد دنبالشون میدویدن ولی جوابی نگرفتن؛ حتی اون سه نفر کاملا ذهنشون رو قفل کرده بودن تا بومگیو چیزی نفهمه.

همه چیز توی چند ثانیه عوض شد؛ توی دو قدمی بومگیو و سوبین دریچه ای که تازه باز شده بود اون سه نفر رو داخل خودش جای داد و در آخر نامه ای به یادگار گذاشت.

"راز دردی بی خبر"

10 می 2015

گروه راک پنج نفره ی کلاب موسیقی مدرسه، تمام تلاششون رو برای عالی انجام دادن اجرای ماه می کرده بودن و حالا باید منتظر نتیجه ی کارشون که چند دقیقه ی دیگه به ثمر می رسید میموندن.

تمام بچه های مدرسه روی استعداد اکیپ تازه جمع شده ی راک قسم می خوردن، و از چهرهای مختلفشون می شد طعم انتظار رو چشید.

ولی بین اون همه دانش آموز چهره ی یک نفرشون چیز خیلی خوبی رو بازتاب نمیکرد، و وقتی به کای مکنه ی اکیپ موسیقی که کنار استیج درحال کوک کردن گیتار آکوستیکش بود نگاه کوتاهی انداخت باعث شد پسر جوون یخ زدن استخوناش رو حس کنه.

زنگ خطر توی سرش به صدا درومد اون چهره چهره ی مشهوری بود؛ البته بین کسایی که اخبار های جنایی رو دنبال میکردن.

سریع خواست سمت بقیه بچه های گروه بره و بگه که : اون کارآگاه معروف که کلی پرونده جنایی سنگین رو حل کرده اینجا در کمال تعجب به فستیوال مدرسشون اومده نکنه یه مجرم اینجا باشه؟

اما دیگه زمان اجراشون رسیده بود، و هونینگ گفتن اون خبر رو گذاشت برای بعد اجرا و سعی کرد دوباره تمرکزشو به دست بیاره.

یونجون پشت پیانو نشست و اولین نت رو برعهده گرفت؛ کمی بعد صدای درام تهیون طنین‌انداز شد و در آخر با گیتار کای ریتم اصلی تشکیل شد؛ سوبین و بومگیو هم پشت میکروفون دنیاشونو به متن آهنگی که قرار بود بخونن تغییر دادن و کار اکیپ موسیقی با صدای دلنشین خواننده‌ هاش گوش دانش آموزا رو پر کرد.

تنها دو دقیقه از شروع آهنگ گذشته بود، که صدای شلیک گلوله باعث شد بمب سکوت داخل سالن اجتماعات مدرسه انفجار بشه.

هدف گلوله ی شلیک شده قلب خواننده ی قد بلندی بود که چند دقیقه ی پیش داشت های نوت زیبایی رو میخوند.

نگاه دانش آموزا سمت مردی با پالتوی کرم رنگ کشیده شد و اون نگاه های ترسیده با شلیک گلوله ی دوم به سر بومگیو قطع شد و به جسمی که جلوی میکروفون افتاده بود کشیده شد.

همه چیز یخ زده بود و فرار کارآگاه معروف یخ جمعیت رو ذوب کرد؛ و هرج و مرجی عجیب به راه افتاد هم گروهی های پسرانی که جونشونو از دست داده بودن پیش جنازه ی دوستاشون زجه میزدن.

اون شب دو نفر درد کشیدن و دو نفر مردن این شروع تغییر سرنوشت بود.

نیمه های شب 20 می 2005

-اینم اون کتابخونه ای که بهتون گفتم

با کلیدی که توی دستش بود سعی کرد در آهنی کتابخونه رو باز کنه؛ در بالاخره‌ با صدای بدی باز شد و بوی چوب رو به مشام اون پنج نفر رسوند.

-زود باشید بریم تو اینجا مثلا محافظت می شدا

یونجون هشدار داد و اولین نفر پاشو توی کتابخونه ی منفور شهر گذاشت؛ با روشن شدن فلش گوشی تهیون تاریکی کتابخونه از هم دریده شد.

-اینجا برق نداره؟

+ظاهرا که نداره

بومگیو جواب کای که داشت درو پشت سرش میبست داد؛ و همگی به سوبینی که به سمت یکی از درهای دور سالن کتابخونه میرفت خیره شدن.

-پدر بزرگم میگه هیچکس حق نداره وارد اینجا بشه مخصوصا این اتاق و همیشه ازش محافظت میشه و اگه کسی بره داخلش به طلسمی ابدی دچار میشه.

یونجون درحالی که پشت سوبین حرکت میکرد حرفش رو ادامه داد:

-بخش محافظتشو خیلی شیک تکذیب میکنم از صد متری اینجا هیچ کس رد نمیشه

هر پنج تاشون به این خرافه های قدیمی به هیچ عنوان اعتقاد نداشتن؛ پس چند لحظه بعد همه توی اتاق بیست متری ای که یک صندوقچه ی قدیمی فضاش رو تزیین میکرد جمع شدن.

یونجون و سوبین برای باز کردن در صندوق پیش قدم شدن؛ در صندوق رو باز کردن که باعث شد مردمک چشم های سوبین به باز ترین حد خودش برسه.

-دیروز فقط یه کتاب اینجا بود من این کاغذو ندیده بودم

و کاغذ آبی رنگ رو از کنار کتاب برداشت و بررسیش کرد.

-بالاخره زمان به سر رسید...چوی سوبین اولین قدمی که برای ما برداشتی رو بهت تبریک میگم دیروز تو درد کشیدی و یک نفر دیگه مرد.

یونجون درحالی که کتاب رو ورق میزد رو به کای و بومگیو و تهیون که به کاغذ زیر دست سوبین خیره بودن گفت:

-عه اینجارو بچه ها کتابه دیگه سوخته نیست

+یونجون هیونگ اون کتابو ول کن بیا این برگه رو ببین

بومگیو برگرو از دست سوبین بیرون کشید و به یونجون داد.

+فکر کنم باید اعتقاداتمونو تغییر بدیم

تهیون جو رو ترسناک تر کرد؛ ولی با حرف کای جو ترسناک تبدیل به پوچی شد.

-شایدم کسی میخواد باهامون شوخی کنه

+ولی کسی نمیدونه که دیروز سوبین درد کشیده

-یونجون هیونگ حواست کجاست؟ دیروز این دوتا کافه ی مدرسه رو به خاک و خون کشیدن.

تهیون درحالی که داشت جواب هیونگشو میداد کتاب رو از دستش گرفت؛ و صفحه هاش رو از نظر گذروند که ناگهان با جمله ای توی صفحه ی آخر برخورد کرد:

-تنها سه نفر فقط حق ورود به دریچه را دارند؛ دریچه ای که بین دنیای انسان ها و هیومن ها هر پنج سال یک بار باز میشود و اگر آن سه نفر....

و ادامه ی اون متن بعد از چند ثانیه از بین رفت؛ تهیون سعی کرد متنی که خونده رو نادیده بگیره، به هرحال اون هیچ اعتقادی به طلسم و جادو و... نداشت و همیشه سعی میکرد منطقی با اینجور چیزا برخورد کنه.

-خب بچه ها جمع کنید بریم دیگه الان میفهمن شبونه زدیم بیرون فردا دوباره میایم من فقط خواستم بهتون نشون بدم که حرفام الکی نیست

سوبین درحالی که از اتاق خارج میشد به دوستاش هشدار داد؛ تهیون کتاب رو داخل صندوقچه گذاشت ولی آخرین نگاهی که بهش انداخت مصادف شد با تشکیل نوشته ی 'منو باور کن' روی جلد کتاب؛ چشم های سبز رنگش درشت تر از حد معمول شد، انگار باید واقعا اعتقاداتشو تغییر میداد؛ خواست بازم دستشو سمت کتاب ببره که بومگیو با تشر بهش گفت:

+هوی نمیخوای بیای بیرون جناب اعتقاد؟

فهمیدن اینکه بومگیو دوباره افکارشو شنیده برای حواس پرتیش کافی بود و همچنین عصبی کردنش.

-من بعضی وقتا واقعا به شعورت شک میکنم

و نصیحت هاش درباره ی اینکه حریم خصوصی چیز خوبی برای رعایت کردنه رو برای بومیگو از سر گرفت.

ولی بومگیو فقط حرفش رو شنیده بود؟ یعنی بومگیو نمیدونست که روی جلد اون کتاب نوشته ای تشکیل شده؟

32 جولای 2010

توی کلبه ی چوبی ای که محل تشکیل جلسات پنج نفرشون بود نشسته بودن؛ ولی فقط سه نفرشون توی اون جمع حضور داشت.

یونجون درحالی که داشت به چوب های شومینه اضافه میکرد گفت:

-بچه ها این خیلی ظالمانست

تهیون سینی قهوه رو روی زمین گذاشت و آروم جواب هیونگش رو داد:

+میدونم هیونگ ما حتی نمیدونیم که قراره زنده بمونیم یا نه

کای نگاهشو از روی تصویر سوبین که گوشیش به نمایش گذاشته بود گرفت و با لحن غمیگنی گفت:

-چرا ما؟ نمیشه انجامش ندیم؟

-ولی کایا خودت بهتر میدونی اون مارو مجبور میکنه میدونی که فردا قراره رومون اثر بذاره و ما رو قربانی کنه ما اون موقع حتی نمیتونیم خودمون باشیم

تهیون درحالی که داشت توی قهوه ها شکر میریخت سعی کرد جواب کای رو منطقی بده.

-ولی دلبستگی های ما چی؟ لعنتی من امشب تازه جرأت پیدا کردم و به سوبین اعتراف کردم حق ندارم برای دو روزم که شده بغلش کنم؟ یا حتی یه بوسه باهاش داشته باشم؟ ما داریم تاوان چیو پس میدیم؟ کاری که نکردیم؟ گناهی که مرتکب نشدیم؟ من حتی پدر مادرم نداشتم، چرا اصلا باید به وجود میومدم؟ برای اسطوره ی بدبختی بودن؟

و سد چشم هاش شکست و قطره ای اشک روی گونه اش ریخت؛ یونجون کنارش نشست و دستشو روی شونه های پهنش گذاشت و سعی کرد آرومش کنه.

-کایا درکت میکنم منم باید عشقی که فقط دو ماهه بهش اعتراف کردم رو تنها بزارم و برم میدونی چه رویا های شیرینی شب ها باهم میساختیم؟ چه آینده ی قشنگی باهم ساخته بودیم؟ ولی نمیشه، اون مارو مجبور میکنه، کنترلمون رو دست خودش میگیره؛ ما عزاداری هامون رو قبلا کردیم بیاید فقط به زنده موندن بومگیو و سوبین فکر کنیم.

تهیون قهوه ی داغ رو به لبش نزدیک کرد و توی اعماق فکرش غرق شد؛ اون چه دلبستگی ای به این دنیا داشت؟ هیچی، رسما هیچ چیزی بجز اکسیژن برای ادامه دادن زندگیش نداشت و از همه راحت تر با سرنوشتی که از اون روز نحس گرفتارش شده بود کنار اومد.

Report Page