♧3♧
Azad1001♧nahamta♧
از ماشین پیاده شدمو کرایه رو سمت راننده
گرفتم.چپ چپی نگام کرد و بعد با اکراه پول رو
ازم گرفت و با سرعت ازم دور شد.
خندم گرفت و به سمت ساختمون رو به روم راه
افتادم.توی مسیر وقتی راننده داشت صحبت
میکرد وسط حرفش نمیپریدم و هیچ حرف اضافه
ای نمیزدم و حتی تاییدشم میکردم! و وقتی گفتم
اگه میشه ده تومن کرایه بدم بدون اینکه حواسش
باشه گفت باشه پسرم.و بعدش تازه انگار فهمید
چه بلایی سرش اومده و نصف کرایه مسیری که
بیشتر میتونست ازش سود کنه رو به پر حرفیش
فروخت.
وارد ساختمون پر عظمت تجهیزات پزشکی شدم و
با دیدن عظمت و زرق و برقی که داشت تنها
پوزخند کمرنگی زدم.
در بدو ورود لابی بزرگی دیده میشد که سمت
راست پذیرش قرار داشت و روبه رو اسانسور ها
و سمت چپ توی یک نگاه کلی فقط مبل و میز
های زیادی دیده میشد.
به سمت پذیرش رفتم و با گفتن برای استخدام
اومدم.به این فکر کردم که بیشتر شبیه هتل های
خیلی باکلاس میخوره تا شرکت تجهیزات پزشکی.
با گفتن:"تشریف ببرید طبقه سوم راهرو سمت
چپ اخرین اتاق مدیریت"
تشکری کردمو به سمت اسانسور رفتم و دکمه شو
زدم.چن دقیقه ای طول کشید تا درب اسانسور باز
شد و وارد اسانسور شدم.
تو اینه ی اسانسور به چهره م خیره شدم.کاری که
معمولا همه میکنن.چشمهایی درشت به رنگ
طوسی با لب های نسبتا قلوه ای.دماغ و گونه های
استخوانی که به چهره م میومد.و موهای پر و
موجعدم که خیلی سخت حالت میگرفت و صبح
به سختی تو وقت کمی که داشتم با تافت و ژل
حالتشون دادم.
دستی زیر چشمام کشیدم و تا اومدم برگردم
سمت در،با صدای▪دینگ طبقه سوم▪چشمی
چرخوندم.
یه بار نشد رو به در وایسم نه پشت به در.برگشتم
و از اسانسور خارج شدم.یه راهرو نسبتا پهنی
وجود داشت که دیواره ش رو سرتاسر شیشه
پوشونده بود.
نمایای سرسبزی که بیرون وجود داشت حس
خوبی رو منتقل میکرد.
راهرو سمت چپ رو تا اخر رفتم.راهرو کوتاهی
بود و به چنتا در رسیدم.
💫💫💫ادامه دارد...🖤