#3

#3


#برده_هندی3🔞


با کشیده شدن دستم توسط خاتون ب اجبار بلند شدم و خنجر و دادم بهش و پشت سرش از طویله زدم بیرون که یهو نور خورشید خورد تو صورتم چشمام رو بستم وایستادم...


نسیم خنکی وزید که موهای فر ریزم رو به بازی گرفت و روی صورتم رو گرفت.


موهای جلو صورتم رو پشت گوشم زدم و وقتی به روشنایی عادت کردم اروم اروم چشمام رو باز کردم که اولین چیزی که 


توی دیدم بود هیکل ورزیده ارباب جدیدم بود که دقیقا روبه روی من توی ایوان مشغول قهوه خوردن بود...


باصدای خاتون به خودم اومدم و برگشتم سمتش

+دختر چرا وایستادی وقت نداریما ارباب منو میکشن اگه تاشب حاظر نباشی 


دوباره با اوردن اسم شب که قراره چه بلایی سرم بیاره و قراره معصومیتم رو اربابی که منو از دوستش به عنوان هدیه گرفته بود از دست بدم.


با بغض اروم نالیدم:

-اومدم 


کاهایی که به لباسم چسبیده بود رو تمیز کردم و به سمت خاتون به راه افتادم...


وارد حموم که شدیم خاتون بقچه لباس رو توی بغلم گذاشت و گفت:


+تا من میرم اب گرم درست کنم سریع لخت شو بیا حمومت کنم...


با تعجب گفتم:

-اما... من ... یعنی...

خودم دوش میگیرم شما برید.


+ن نمیشه ارباب دستور دادن...

Report Page