</3

</3

mehr ★

تصور کردن خیلی آسون بود نمیدونست شایدم خیلی سخت بوده ولی اینقدر انجامش داده بود دیگه براش آسون بود چه سخت چه آسون بالاخره براش قشنگ بود همین که مغزش می‌تونست وقتی چشمش داشت سقف اتاق رو می‌دید اونو تصور کنه که داشت زیر سقف همون اتاق بهش لبخند میزد و کنارش نفس می‌کشید یا می‌دید کنار چشمای خوشگلش که قشنگ تر به دنیا نگاه میکردن موقع لبخند چطور جمع میشد یا صورتش که حتی تو تاریکی اتاق موقع لبخند زدن میدرخشید یا تصور اینکه داره تک تک پروانه هایی که خودش باعث میشدن توی دلش به دنیا بیان رو میبینه و بهشون لبخند میزنه و میبینه قفسه سینش بخاطر نفس های تندی که بخاطرش میکشه بالا پایین میشه یا میتونست تصور کنه کنارش نشسته و سرش رو به شونه هاش تکیه داده و داره براش تعریف میکنه تو طول روز دیگه چیا تصور کرده میتونست هر چیزی رو با اون تصور کنه تصور گم شدن تو یه شهربازی بزرگ، تصور گم شدن تو راه برگشت خونه ، تصور نگاه کردن بهش وقتی روی چمن های سبزی که گل های زرد کوچیک ازشون تازه بیرون اومدن دراز کشیده و چشماش رو بسته و نور آفتاب داره تک تک اجزای صورتش رو میبوسه شاید اینقدر احمق شده بود که حتی به نور آفتابی که بهش میتابید حسودی میکرد؛ یا موقع ای که میخواست نون تستشو گاز بزنه و جای دندوناش روی نون میموند و با دهن پر وقتی داشت اروم میجویید از بالای کوه به خونه ها نگاه میکرد و فکر میکرد اگه به قله برسه چقدر به ابرها نزدیک تر میشه؛ یا مثل اون شبی که کل راهو دوییدن و وقتی رسیدن آب بازی کردن نمیتونست به این فکر نکنه که موهای خیسش چقدر خوشگل‌ترش کردن و قطره های آب چقدر قشنگ روی صورتش میرقصیدن یا وقتی که سر اون روی پاش بود و داشت براش کتاب میخوند و خوابش برد با انگشت روی صورتش براش نوشت که چقدر دوسش داره ولی هنوزم ازش خجالت میکشه یا شاید میترسه یا حتی ازش معذرت خواهی کرد که بعدا شاید هیچ وقت همو نبینن طوری موهاشو نوازش کرد که انگار آخرین باریه که داره میبینتش و لحظه ی دیگه هیچ دستی نداره تا به موهای نرمش دست بکشه یا مثل روزی که باهم رفتن دوچرخه سواری و کل راه رو اون براش آهنگ خوند ولی وقتی از خستگی دراز کشیدن فقط آخرش تونست برگرده سمتش بهش بگه صداش خیلی قشنگه یا وقتایی که دلش میخواست تا اخر دنیا به طوری که اروم و نرم پلک میزنه نگاه کنه یا مثل روزی که برای پیک‌نیک فرداشون با ذوق وسایل آماده کردن ولی بارون بارید و به جاش دزدکی رفتن تو باغچه رز ها و بو کردنشون یا روزی که تو پارک وقتی داشتن به تلاش یه دختر بچه برای بالا رفتن از سرسره میخندیدن و دهن هم دیگه توت فرنگی گذاشتن و خندیدن یا وقتی که ازش میخواست یه جمله و کلمه رو صدبار بگه چون خیلی با صدای نرمش اونو قشنگ میگفت؛ ولی دیگه از تصور کردن همه اینا خسته بود 

میخواست نصف شب واقعا بلند شه و با انگشتاش اروم روی صورتش خطای فرضی بکشه و صورتشو بو کنه و پیشونیشو اروم ببوسه و سعی کنه بیدارش نکنه یا میخواست حس کنه که واقعا داره نوک انگشتاش رو میبوسه یا صبحا لپ های پف کردش خیلی نرم میبوسید ولی میخواست یکبار هم که شده تصوراتش مسخره نباشن میخواست یکبارم که شده هیچ کدوم اینارو تصور نکنه میخواست واقعا دنبالش بدوئه و صدای خنده هاشو بشنوه میخواست وقتی ستاره هارو نگاه میکردن به جای ستاره های آسمون به ستاره های چشماش نگاه کنه میخواست دندوناشو وقتی دارن به خاطر اشتباهی که کرده بهش میخنده ببینه و اصلا مغزش اون لحظه نتونه به این فکر کنه که چیشده 

میخواست از این دنیا کنده شه نمیدونست میخواست با اون کنده شه یا نه ولی فقط میخواست بیدار شه تو اتاقش نفس نکشه نمیدونست کجا و چطور حتی اصلا نمیدونست پنج سال دیگه ده سال دیگه راجب تصوراتی که با اون داشته چطور فکر میکنه ولی حداقل خودشو متقاعد میکرد که فعلا باهاش خوشحاله خوشحالی ای که مثل نور اول صبح بعد شب تاریک از لای پنجره به اتاقش میتابه و همه جا رو روشن میکنه با اینکه میخواد هنوز بخوابه ولی نور بیدارش میکنه از تاریکی خلاصش میکنه با اینکه خودش نمیخواد


Report Page