29

29

رمان نگاه

دوستان شرمنده اصلا یادم رفته بود پارت نگاه رو نذاشتم الان بنفشه جون گفت یادم اومد. ببخشید به خدا . شرمنده #ادمین کافه زندگی 🌱


#نگاه #29

منم زود برگشتم سر میزمون 

گوشیمو بیرون آوردم به امیر پیام بدم که دیدم رو صفحه گوشیم یه پیام هست 

امیر بود که نوشته بود 

- آخر مراسم مختلط میشه ... ساپورت بپوش پیراهنت خیلی کوتاهه 

هنگ به صفحه گوشی نگاه کردم 

چی میگفت !

اصلا به اون چه !

درسته ما نه خانواده مذهبی بودیم نه خیلی آزاد اما خودم درک و شعور داشتم که بدونم مجلس مختلط میشه چکار کنم 

ما معمولا تو مجلش مختلط روسری و شال نمیذاشتیم اما لباس لختی هم نمیپوشیدیم 

برای همین خودم ساپورت آورده بودم همراهم

اما دوست نداشتم امیر فکر کنه بخاطر حرف اون میخوام ساپورت بپوشم 

براش نوشتم 

- لازم نبود بگی . خودم میدونم 

دوباره پیام داد

- اوک چی میخوایستی بهم بگی

براش نشتم هیچی و گوشیو گذاشتم تو کیفم 

تا شام و بعد شامو مراسم مختلط اصلا به گوشیم نگاه نکردم

چون تو وایبر پیام داده بود میدونستم متوجه میشه من پیامشو نخوندم 

بلاخره همه مردای نزدیک اومدن سالن زنونه و مهمونای غریبه رفتن 

من از جام بلند نشدم

بابا اومد طبق عادت که مجلس مختلط میشه دور میشینه پیش من نشست 

عمو هم بعد چند دقیقه اومد

سمت راست من نشسته بودن 

از دور دیدم امیر همایون اومد 

برای اینکه نیاد پیشم نشینه بلند شدمو رفتم سمت جمعیت وسط که در حال دست و رقص بودن 

یه گوشه نسبتا تاریک تر ایستادم

این دختر نداشتن تو خاندان پدری خیلی منو تنها کرده بود 

همینطور که ایستاده بودم یه دست نشست رو کمرم 

حدس زدم امیر همایونه اما تا برگشتم دیدم برادره عروسه


دوستان این رمان تا آخر تو کانال ترفند رایگان پارت به پارت قرار میگیره اما به زودی فایل کاملش هم برای فروش به افرادی که دوست ندارن صبر کنن تا پارت پارت تموم شه روی این کانال قرار میگیره . از دست ندین 👇👇👇

https://t.me/mynovelsell

Report Page