#29
هیراب چند قدم عقب اومد و جلوم وایساد
«اگه دنبال لیلی میگردی آخرای حوضچه دنبالش بگرد»
بهش نگاه کردم
«خیلی ممنون!»
ناگهان صحنههایی از دیشب یادم اومد
هیراب لبخندی زد و یکی دو قدمی برداشت که سریع جلوش وایسادم
«یه لحظه وایسا!!!»
هیراب ابروهاشو بالا داد و سوالی نگام کرد
نفس عمیقی کشیدم
«من از دیشب تا یه جایی رو یادمه...از یه جایی به بعد هیچی یادم نمیاد! میخوام بدونم چی شده!»
هیراب کمی نگام کرد و لبشو تر کرد
«اول برو لیلی رو پیدا کن...بعدش به سوالات جواب میدم!»
هیراب اینو گفت و بدون هیچ حرفی ازم دور شد
راهمو پیش گرفتم و دنبال لیلی گشتم
آروم بین پری و الفینها قدم میذاشتم
خیلیاشون زخمی شده بودن و خیلیاشون مشغول جمع کردن خورده سنگهایی بودن که همه جا پخش شده بود!
کمی جلوتر کنار یه سنگ لیلی رو دیدم که رو سر یه پری دیگه بود!
قدمهامو تندتر کردم و خودمو بهش رسوندم
«لیلی!!!»
لیلی با شنیدن صدام چرخید سمتم و آروم سمتم پرواز کرد
دستمو جلوش گرفتم تا توی دستم بشینه
آروم روی دستم فرود اومد
«خدای من لیلی حالت خوبه؟»
لیلی سرشو به نشونه آره تکون داد
«آره حالم خوبه نگران نباش...! تو خوبی؟ سرت بهتره؟»
متعجب نگاش کردم
«سرم؟»
«آره...یادت نمیاد؟»
«نه...چیزی یادم نمیاد!»
لیلی پرواز کرد پشت سرم و موهامو کنار زد
«تنها خوبیش اینه که حداقل جاش نمونده!»
چرخیدم سمتش
«چرا یادم نمیاد؟اصلا دیشب چه اتفاقی افتاد؟»
لیلی نفس عمیقی کشید و روی یه تخته سنگ نشست و اشاره کرد که منم بشینم
کنارش نشستم و یه تیکه از موهامو دادم پشت گوشم
لیلی شروع کرد
«دیشب...خب...ما خب تونستیم هیرابو برگردونیم و اهریمنو از اینجا دور کردیم...اون کلاغه...خبرچین اهریمنه...اون یه طلسم داشت که واسه هیراب آمادهاش کرده بود...و خب تو وقتی متوجهش شدی پریدی جلو و خودتو سپر هیراب کردی و طلسم با تو برخورد کرد...»
«منظورت چیه؟یعنی داری میگی من طلسم شدم؟»
لیلی نفسشو صدادار داد بیرون
«یجورایی...»
چشمام گرد شد
بریده بریده گفتم
«اون طلسم...چجور...طلسمی بود؟»
«اون...خب ما نمیدونیم دقیقا اون چی بود! اما فکر میکنم واسه تحت کنترل گرفتن هیراب بود!»
دستی به صورتم کشیدم
«یعنی چی؟ داری میگی من الان تحت کنترل یه موجود شیطانیم؟»
«آتوسا لازم نیست بترسی...ما داریم روش کار میکنیم!»
آشفته از جام پا شدم و دور خودم راه رفتم
«من الان باید چیکار کنم؟»
لیلی پرواز کرد سمتم
«آتوسا آروم باش...»
لبمو گاز گرفتم و چند قدم عقب رفتم
«من...من باید یکم فکر کنم...!»
اینو گفتم و از لیلی دور شدم
قدمهامو تندتر کردم
از حوضچه اومدم بیرون و رفتم سمت دریاچه اصلی
تمام مدت فکرم درگیر بود
یعنی قراره چی به سرم بیاد؟
قراره چی بشه؟
شروع کردم به دویدن
از سنگ و صخرهها عبور کردم
بالاخره به دریاچه رسیدم
صدای آبشار توی محوطه میپیچید
کنار دریاچه به یه تخته سنگ تکیه دادم
صورتمو با دستام پوشوندم
چیکار باید بکنم؟
زانوهامو بغل کردم و سرمو رو زانوهام گذاشتم
چندتا نفس عمیق کشیدم
من باید آروم باشم...
«پس بالاخره بهت گفت!»
صدای هیراب باعث شد سرمو بلند کنم
سرمو چرخوندم سمتش و نگاش کردم
اومد و کنارم به تخته سنگ تیکه داد
«ازت ممنونم!»
متعجب نگاش کردم
«واسه چی؟»
سرشو چرخوند سمتم و نگام کرد
«بخاطر همه چی!»
«بنظرت قراره چی بشه؟یعنی من الان تسخیر شدم؟»
هیراب جلوشو نگاه کرد
«نمیشه گفت تسخیر...»
حرفی نزدم و جلومو نگاه کردم
«دیشب چرا اون کارو کردی؟»
هیراب در همون حالتی که به آبشار خیره شده بود گفت
چشمامو بستم و آروم گفتم
«خودمم نمیدونم!»
واسه یه لحظه حس کردم بغض گلومو گرفت...
صورتمو با دستام پوشوندم
نباید ضعیف بنظر بیام!
گرمای دستی رو روی دستم حس کردم...
هیراب دستامو از رو صورتم کنار کشید و آروم گفت
«نترس...تو این ماجرا تنها نیستی...»
___________________________________
T.me/royashiriiin 🦋