29

29


#29

خواستم برم سر کارم اما تئو جواب داد

- مارگارت عزیزم ... شجاع باش و خودتو دست کم نگیر... تا وقتی خودتو باور نداشته باشی کسی باورت نمیکنه ! مطمئن باش تو انقدر خوب بودی که رئیست ازت ادامه رابطه رو بخواد

بدون مکث براش نوشتم 

- اگه اون یه دختر باز قهار باشه که فقط برای خوش گذرونی ادامه رابطه رو بخواد چی ؟

تئو جواب داد

- اینو تو نمیفهمی تا وقتی که امتحان نکنی . زندگی همینه کسب تجربیاتی که تورو رشد بده 

براش نوشتم

- اگه قلبم این وسط له بشه چی ؟

جواب نداد 

منم دیگه پیامی ندادم

چون واقعا سوال اصلی همین بود

باشه ...

من با متو وارد رابطه میشم

این وسط بهش وابسته میشم و بعد 

اون منو به شکل وحشتناکی طرد میکنه

اونوقت چی برام میمونه جز یه دل شکسته ؟

درسته شاید اینجوری پیش نره 

اما این زندگی واقعیه نه قصه شاه پریون 

نفس خسته ای کشیدمو مشغول کار شدم 

کمی بیشتر از همیشه موندمو کارامو تکمیل کردم

مثل همیشه تنها برگشتم خونه 

تنها شام خوردم و دراز کشیدم

اما نه مثل همیشه حس کتاب خوندن داشتم و نه ... خوابم میبرد

تو این لحظه فقط یه چیز میخواستم

متئو و اون دست های داغ

بی اراده دستم رفت زیر شورتم

جلو خودمو گرفتم 

نه مارگارت 

نذار حرف متئو درست از آب در بیاد 

چرخیدم رو تخت 

کتابمو برداشتم و شروع کردم 

اما با هر خط که میخوندم بیشتر یاد متئو می افتادم 

انقدر که بعد چند صفحه شورتم خیس شدو سینه هام سفت شد

کتابو گذاشتم کنار و خواستم برم حمام که گوشیم ویبره خورد 

متئو بود 

دستام یخ شد 

نمیدونستم باز کنم پیامو یا بهش توجه نکنم

ساعت 11 شب بود 

اگه پیامو باز نمیکردم متئو فکر میکرد خوابم و مشکلی هم پیش نمی اومد

اما ...

یهو نگران شدم نکنه پیام کاری و مربوط به شرکت باشه!

سریع پیامو باز کردم

متئو نوشته بود 

- سلام مارگارت . میتونی یه لحظه بیای جلو در آپارتمونت !

Report Page