💛29

💛29

EllA

اروم و با کمری خم، پشت درختا حرکت میکردم

حداقل یجا این درختا بدرد خوردن، کاور کردن من...


به اخر راه نزدیک میشدم که دیدمش

هلن...

موهای خوش رنگ نارنجیش دورش ریخته بود و با استرس ناخوناشو میجویید

وقتی منو دید یه لبخند بزرگ زد و اومد سمتم


تا خواستم چیزی بگم پرید بغلم و مانع حرف زدنم شد

محکم بغلم کرده بود، انگار اخرین باریه که قراره منو ببینه...


ولی این درواقع اولین بار بود، به عنوان خواهر


″فکر نمیکردم یه خواهر بزرگ تر داشته باشم″

بغض صداش کاملا معلوم بود


نمیدونستم چی بگم، پس فقط بغلش کردم

از بغلم که اومد بیرون با دقت به صورتم نگاه کرد


چشماش اشکی شد″چشمات واقعا شبیه چشمای شارلوته″


لبخند زدم...تنها کاری که میتونستم بکنم

دستامو گرفت و محکم فشار داد


″بیا بریم، منتظرته″


منو با خودش کشید...اصلا حواسم نبود

قلبم تند میزد، چطور رفتار کنم؟ چی صداش کنم؟


با دیدن در از فکر اومدم بیرون، یه در کوچیک پشتی برای مواقع اضطراری...


در و باز کرد و من و هل داد داخل، بعد هم خودش وارد شد،

جرئت نداشتم سرمو بچرخونم، حس میکردم کنارمه و من...اماده نبودم


″دخترتو اوردم مامان″


جرئتم رو جمع کردم و اروم چرخیدم...

مثل من بود، گیج، مبهوت

اینکه قبلا کنارش بودم ولی نفهمید من همون دختر گمشده شم


بهم زل زده بودیم، زمان معنایی نداشت

تا اینکه اشکاش رو گونش سر خورد و اروم اومد سمتم

پام قفل شده بود...


دستاش مشهود میلرزید

بلندشون کرد و رو شونم گذاشت، هم قد بودیم

به چشمای هم نگاه میکردیم...چشمایی که شبیه هم بودن


″خدای من″


با تموم شدن حرفش، اشکاش شدت گرفتن

بغلم کرد، گرم بود، امن بود...


″منو ببخش″


خیس شدن گونه هامو حس کردم

پشت هم تکرار کرد


″منو ببخش، منو ببخش″


تقصیر اون نبود، باید میگفتم ولی دهنم قفل شده بود


″منو ببخش، خیلی اذیت شدی″


داد میزد و گریه میکرد

سرم رو شونش بود و اشکام لباسشو خیس میکرد


با دستای ضریفش محکم بدنمو احاطه کرده بود

بیست و پنج سال...بیست و پنج سال از دیدن بچش محروم بود


حتی وقت نکرد بغلش کنه، قیافشو ببینه



دستامو دورش انداختم، حقش بود بغلش کنم، مامان صداش کنم


ولی سخت بود برام...منی که تمام این سال ها فکر میکردم مادرم ولم کرده

منو پیش پدر بیرحمم گذاشته و رفته دنبال زندگی خودش


بعد سعی میکردم درکش کنم...اینکه پدرم یه عوضی سنگدل بود و حق داشت فرار کنه

ولی گناه من چی بود؟


و الان فهمیدم همش الکی بود

اون درک کردنا، اون کینه ها و ناراحتی ها

همش بی معنی بود....


″باید ازت مراقبت میکردم، نباید میزاشتم اذیت شی″


حرفاش مثل چاقو به قلبم میخورد، به روحم...

پس باید تموش میکردم


″تقصیر تو نبود″


دستامو دورش محکم تر کردم


″هیچ..هیچکدوم اینا تقصیر تو نبود″


شونه هاش میلرزید


″نه من بی تقصیر نیستم، باید حواسم بهت میبود″


منو از بغلش بیرون اورد و صورتمو با دستاش قاب گرفت، چشماش خونی بود و صورتش قرمز...


″خیلی اذیت شدی نه؟ خدایا من چیکار کردم″


هلن اومد کنارمون، بهش نگاه کردم

صورت اونم اشکی بود


″شارلوت فعلا وقت اینو نداریم باید بریم″


شارلوت سرشو تکون داد و اشکاشو سریع پاک کرد

دستش میلرزید و من فقط ساکت نگاش میکردم


″درسته..با..باید بریم″


هلن رفت سمت کمدی و بازش کرد، با چشمام حرکاتشو دنبال میکردم

چیزی برداشت و برگشت سمتم


با دیدن تفنگ تو دستش لرزیدم، اب دهنمو به سختی قورت دادم و ناخواسته چند قدم رفتم عقب...


اومد سمتم و دستمو گرفت، با ترس به دستم که تفنگو گذاشت توش نگاه کردم


″اینو نگه دار میسو، مطمعنا نیازت میشه″


درمونده به چشمای عسلیش که اضطراب توشون پیدا بود نگاه کردم


اروم لب زدم″من نمیتونم″


شونه هامو گرفت و اروم تکونم داد


″مجبوری، هممون مجبوریم، از پسش برمیای من مطمعنم″


اون میدونه من از خون وحشت دارم؟

میدونه صدای تفنگ باعث میشه ایست قلبی کنم؟

احتمالا میدونه مینا تو دستای من مرد...

مگه نه؟


فرصت تجزیه تحلیل به سوالامو بهم نداد

دستمو گرفت و دنبال خودش کشید


گوشه لباسمو بالا دادم و تفنگو لای بند شلوارم گذاشتم، امیدوارم بهش نیاز پیدا نکنم

امیدوارم...


″چیکار باید بکنیم؟″


دست من و شارلوت و گرفته بود و با خودش میکشید

حتی نمیدونستم داره کجا میره


″هری فقط بهم گفت که شمارو بگیرم تا میتونم دورتون کنم″


اصلا جوابش قانعم نکرد، اما ترجیح دادم چیزی نگم

چیزی سریع از ذهنم گذشت ″سونمی″


″سونمی کجاست؟″


وایساد و با تعجب نگام کرد″کی؟″


″سونمی..همون دختره که جون وو گرفتتش″


گیج تر از قبل شد″نمیدونم″


دوباره راه افتاد

مثل اینکه هری راجبش حرف نزده، ولی مطمعنا اونم زندانی کرده..

نکنه...کشته باشدش؟


قلبم برای یه لحظه از حرکت وایساد، اوه نه...

نه نه نه


بازم همون درختا

نفهمیدم کی اومدیم اینجا...


هلن به اونور درختا نگاه کرد و اخم کرد


″لعنتی، نگهباناش اونجان″


″چیکار باید بکنیم″


دستشو برد سمت جیب شلوارش و اسلحشو دراورد

با ترس چنگ زدم به دستش


″نه نه، لطفا″


با لبخند نگام کرد″مجبورم میسو″


″اصلا بلدی؟″


پوزخند زد″اوه بیخیال، بابای من رئیس مافیاست، داداشمم دست راستش، نگران نباش″


لعنتی لعنتی لعنتی..

شارلوت هم مثل من با ترس به هلن نگاه میکرد


نشونه گرفت سمتشون، دستاش یکم میلرزید

چشمامو بستم، نمیتونستم ببینم...


″آهای″


حیرت زده چشمامو باز کردم و به سمت صدا چرخیدم

کوک بود...


هری رو گرفته بود و چاقورو روی گلوش گذاشته بود

یه کبودی کوچیک روی صورت هری بود

یعنی زدتش؟

اوه خدای من


هلن اسلحه رو برگردوند سر جاش و نفس راحتی کشید

″فکر کنم شانس اوردم″


دستشو گرفتم، به وضوح میلرزید

دستمو فشار داد


به کوک نگاه کردم، امیدوارم نقششون جواب بده


″اگه میخواین این پسر نمیره برین عقب″


چاقو قسمتی از گلوی هری رو بریده بود

شکمم از استرس بهم میپیچید


نگهبانا شوکه شده بودن


یکیشون با ترس داد زد

″چطو..چطور آزاد شدی؟ دختره کجاست؟″


کوک پوزخند زد

″گفتم که خیلی احمقین، به رئیست بگو بیاد″


مرده تلفنشو برداشت و زنگ زد


″رئیس، لطفا بیاین حیاط.........حیاط پشتی″


قطعش کرد

″الان میان، بهش صدمه نزن″


پوزخند کوک عمیق تر شد

″چشم″


چند دقیقه بعد با شنیدن صدای چندتا پا سرمو برگردوندم

بله، البته

جون وو احمق با اون گروه احمق تر از خودش...



عصبی خندید

″میبینم که خودتو آزاد کردی و پسر منو تهدید میکنی″



محکم تر هری رو گرفت

″میخواستی پسر احمقتو نفرستی چکم کنه″


سرشو تکون داد

″باید حدس میزدم به باهوشی تو نیست″


دهنمو نزدیک گوش هلن کردم

″هری بهم گفته بود مهم نیست بچشه یا نه، هدفش براش مهم تره″


اخماشو کشید توهم

″مطمعن باش حاضره خودش بچشو بکشه ولی نزاره کس دیگه ای اینکارو بکنه، نه که خیلی دوسمون داشته باشه، نه، برای این که ثابت کنه قوی تره″


البته که همین انتظار ازش میره،

سنگدل...


″چی میخوای کوک؟ اینکه هری رو بگیرم بزارم بری؟″


″اونجوری خیلی قابل پیشبینی میشه نه؟″


نیشخند زد و ادامه داد″من تا تورو نکشم هیچ جا نمیرم″


هلن دوباره اسلحشو دراورد

″خدای من، دوست پسرت دیوونست، اگه میخواد اینکارو کنه مجبوریم ماهم کمکش کنیم!!

اونا خیلی زیادن″


سرم تیر کشید، چرا فقط بیخیال نمیشه که بریم؟

میدونم، مسلما منی که دنبال انتقام بودم نباید این حرفو بزنم

اما الان هیچی برام مهم تر از کوک نیست


″اوه منو نخندون، یبار سعی کردی منو بکشی مگه نه؟″


″اونموقع بچه بودم، اما الان فرق میکنه″


حرفش که تموم شد اسلحه ای دراورد و به نگهبانا شلیک کرد

هینی کشیدم و دستمو گذاشتم رو دهنم


جون وو هم از تو کتش اسلحه دراورد و سمت کوک گرفت

ترس تمام وجودمو گرفت...

اگه یه وقت بزنتش چی؟ نه نه


کوک همچنان هری رو گرفته بود، چاقوش رو گلوش بود و اسلحش سمت جون وو


″بیخیال شو کوک، من آدم زیاد دارم، از پسش برنمیای-″


″خفه شو″


هلن با دستای لرزونش سمت جون وو هدف گرفت


نالیدم

″هلن، تو نمیتونی بهش شلیک کنی، اون...اون پدرته″


″میتونم″


بغض تو صداش کاملا مشهود بود

″میتونم اینکارو بکنم، هری برادرمه، اون برام مهمه″


یکم دیگه ادامه میداد گریش میگرفت

دستمو رو شونش گذاشتم و فشار دادم، شارلوت هم با نگرانی بازوی هلن رو گرفته بود


یه قطره اشک از رو گونش سرخورد

″باید بتونم″


با دیدن مردای سیاه پوشی که داشتن نزدیک میشدن

اخم کردم


″میتونی رو اونا تمرکز کنی″


هلن برگشت و نگاشون کرد


جون وو خندید

″میبینی؟ هیچ شانسی نداری″


هلن اشکشو پاک کرد و پوزخند زد

″به همین خیال باش″


به یکی از اونا شلیک کرد و اون رو زمین افتاد

صدا خفه کن گذاشته بود


با دیدن اینکه به هدف زده بود ابروهام بالا پرید

انگار واقعا بلد بود!!


جون وو با تعجب به جنازه اون مرده نگاه کرد

″کی...کی اینکارو کرد؟!″


کوک هم تعجب کرده بود


هلن بازم بهشون شلیک کرد


جون وو فریاد زد

″بگردین اون عوضی رو پیدا کنین″


″اون نمیدونه من بلدم تیراندازی کنم″


بهش نگاه کردم

″کارت خیلی خوبه″


لبخند زد اما سریع محو شد

″دیگه فکر کنم واقعا باید بریم″


گوشه لباسشو گرفتم

″نه، ما بدون اونا هیچ جا نمیریم″


به کسایی که داشتن دنبال ما میگشتن خیره شد

″منم نمیتونم تنهاشون بزارم″


سرمو تکون دادم، جامونو اروم عوض کردیم

کوک همچنان بهشون شلیک میکرد


″میسو توهم اسلحتو دربیار″


آب دهنمو قورت دادم

″من بلد نیستم″


″میدونم، برای دفاع از خودت میگم، مجبور نیستی شلیک کنی″


اروم برداشتمش و نگاش کردم، نفس عمیق کشیدم

قوی باش، نترس، تو میتونی

با هردوتا دستم محکم گرفتمش


تقریبا کلشون مرده بودن و جنازشون افتاده بود رو زمین، خون لعنتیشون همه جارو قرمز کرده بود

حالم داشت بهم میخورد، حالت تهوع داشتم


جون وو دیوونه شده بود″کی هستی لعنتی؟″


یهو هلن کشیده شد عقب، با ترس نگاش کردم


کسی که گرفته بودتش داد زد″رئیس اینجا-″


حرفش تموم نشد که یه گلوله خورد به پیشونیش

جیغ زدم و رفتم عقب

خون گرمش رو صورتم ریخته بود، یخ زده بودم


سریع سرمو برگردوندم، حالت تهوعم بیشتر شده بود

چشمم به هری خورد، اون شلیک کرده بود


″هلن؟″


به جون وو نگاه کردم، ناباور به هلن و شارلوت نگاه میکرد


″شماها؟″


بعد به من نگاه کرد، انگار داشت میفهمید چه خبره

خندید و به هری نگاه کرد


″توی لعنتی بهم خیانت کردی؟″


″خفه شو″

صدای داد شارلوت باعث شد با تعجب برگردم سمتش

صورتش قرمز بود و چشماش برق اشک داشت


صداش میلرزید

″توی عوضی بهم گفتی بچمو برام پیدا میکنی″


رفت جلوتر

″تمام این مدت گولم زدی، میدونستی چقدر دارم اذیت میشم″


جون وو ناباور نگاش میکرد


ادامه داد

″دزدیدیش، بهم نشونش دادی ولی نگفتی بچه خودمو، چقدر میتونی عوضی باشی هان؟″


″من..منظورت چیه″


اشکاش جاری شد

″من میدونم میسو دخترمه!!″


بغضمو قورت دادم

کوک با تعجب و نگرانی به من نگاه میکرد، چقدر الان به بغلش نیاز داشتم


″من میخواستم بهت بگم-″


″دهنتو ببند، کی میخواستی بگی؟ وقتی کشتیش؟ وقتی خوب ازش سواستفاده کردی؟″


کلافه شده بود

″شارلوت تو نمیفهمی، من نمیخواستم اونو بکشم″


شارلوت عصبی خندید

″انتظار داری باورت کنم؟ بعد اینهمه دروغی که بهم گفتی؟″


داد زد

″من بهت دروغ نگفتم! من فقط نمیخواستم از دستت بدم″


شارلوت جلو رفت و محکم به صورتش سیلی زد، لرزش بدنش مشهود بود


″تو هیچوقت منو دوست نداشتی، فقط میترسیدی تنها شی″


جون وو با چشمای تیز نگاش کرد

″پس چطوره خودم بکشمت که دیگه نترسم از دستت بدم؟ هوم″


با ترس رفتم جلو، اسلحشو داشت میگرفت سمت شارلوت، ولی اون ثابت نگاش میکرد، تکون نمیخورد


هلن داد میزد

با پاهای لرزون دوییدم سمتش، جون وو چشمش به من خورد


″میسو برو عقب″


به کوک توجهی نکردم، اینکه با ترس داد میزد برم عقب

ولی پاهام


جون وو یهو شارلوت و هل داد عقب و منو گرفت

″اره بیا مامان عزیزت رو نجات بده″


″ولش کن لعنتی، بچمو ول کن″


لوله سرد تفنگو رو شقیقم حس کردم


″خوب حالا چی میگی؟ اگه دخترتو بکشم مجبوری پیشم بمونی مگه نه؟ زندانیت کنم دوست داری؟″


برگشت سمت کوک

″نظر تو چیه؟ اول دوست دخترتو بکشم بعدش تورو؟ یا خودت خودتو میکشی؟″


″مطمعن بلایی سرش بیاری هرکی اینجا هستو میکشم، همرو″


چشماش وحشتناک قرمز بود و رگاش برجسته شده بود

نامحسوس به گوشه لباسم دست زدم، قبل اینکه بیام طرفش اسلحمو گذاشتم سر جاش


میدونستم به شارلوت شلیک نمیکنه، خودمو عمدا طعمه کردم


نبضم تند میزد، عرق سردو رو کمرم حس میکردم

میتونم، میتونم


داشتن سر هم داد میزدن ولی من تمرکز کرده بودم رو کاری که میخواستم بکنم


برو میسو 1...2...............3


سریع تفنگو دراوردم و ناوارد و هول زده به پاش شلیک کردم

با صدای دادش فهمیدم درست زدم

تونستم، تونستم!!


با شدت هولم داد که افتادم زمین

کوک سمتش خیز برداشت، انداختش رو زمین و چاقورو محکم فرو کرد تو شکمش


با ترس رفتم عقب، چاقورو دراورد و دوباره فرو کرد تو بدنش

سرمو برگردوندم تا نبینم


اشک صورتمو خیس کرده بود

صدای گریه هلن و شارلوت تو گوشم بود

تو خودم جمع شدم و دستامو رو گوشم گذاشتم


اصلا نمیخواستم ببینم کوک داره باهاش چیکار میکنه

خون خون خون...

همه جا خون بود، حتی رو صورتم


نمیدونم چقدر گذشت که صداها خفه شد، یا شاید من کر شده بودم...


سرمو اروم برگردوندم

کوک بالاسرش وایساده بود و با نفرت نگاش میکرد

قفسه سینش سریع بالا و پایین میشد

خون از دستش چکه میکرد و رو زمین میریخت

عرق موهاشو خیس کرده بود


خون از بدن جون وو سرازیر بود و چشماش بسته بود


برنگشتم بقیه رو ببینم، بلند شدم و رفتم سمت کوک

جلوش موندم، چشماش به چشمای من گره خورد


چاقورو از دستش گرفتم و پرتش کردم زمین

رفتم جلو، دستامو دورش حلقه کردم و محکم بغلش کردم


سرشو گذاشت رو شونم


صدای ضعیفشو شنیدم

″تموم شد؟″


موهاشو نوازش کردم و لب زدم

″آره، تموم شد″

Report Page