29-
#پارت29
#قلبیبرایعاشقی
_همین جوری
_همینجوری کسی گریه نمیکنه
جوابی ندادم و از اتاق رفتم بیرون... هر کاری میکردم گریه م بند نمیومد
هر کاری میکردم نمبتونستم بوی اون عطر رو از یاد ببرم. بعد از چند مین اومد پایین و از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت
_بریم؟!
سرمو تکون دادم : بله
بلند شدم و با قدمای بلند جلوتر از خودش راه افتادم
و اونم اومد پشت سرم!
تو پارکینگ منتظرش ایستادم تا بیاد
رفت یه ماشین سفید که نمیدونم اسمش چی چیه رو بیرون اورد
شیشه رو داد پایین و نگاهم کرد
منم ازقصد رفتم در پشتو وا کردم
_بیا جلو
_نمیخوام
_بیشتر ازیه بار حرفمو تکرار نمیکنم!
انقدر یا تحکم گفت که ناخداگاه رفتم در وا کردم و سوار شدم
اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد
اب دهنمو پرصدا قورت دادم
و مشغول بازی با کیفم شدم!
_اونجا هیچ حرفی نمیزنی، از کنار منم تکون نمیخوری فهمیدی؟!
_بله
دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد اونم تند میروند تا رسیدن به مقصد
اونجا با چند نفر که حسابی کله گنده بودن ملاقات کرد و در مورد کارشون حرف میزدن واقعا خسته کننده بود
فقط یه سری چیزا رو یادداشت میکردم رهام ایکبیری هم هیچ حرفی نمبزد
نمیدونم چرا اینجوریه این بشر
نفسمو کلافه بیرون دادم تا بالاخره جلسه تموم شد
_تو نمیتونی بری
_واا
_من باید برم کوردان
سرمو تکون دادم : اوکیه
خودمم کلاس داشتم باید میرفتم دانشگاه و به استاد گزارش میدادم
باید چیزای مهم تری رو در مورد رهام میفهمیدم